انوری (قصاید)/چون مراد خویش را با ملک ری کردم قیاس
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | انوری (قصاید) (چون مراد خویش را با ملک ری کردم قیاس) از انوری |
' |
چون مراد خویش را با ملک ری کردم قیاس | در خراسان تازه بنهادم اقامت را اساس | |
چون غنیمت را مقابل کرده شد با ایمنی | عقل سی روز و طمع ماهی بود راسابراس | |
ای طمع از خاک رنگین گر تهی داری تو کیس | وی طرب از آب رنگین گر تهی داری تو کاس | |
وی دل ار قومی نکردند از تو یاد اندر رحیل | عیب نبود زانکه از اطوار نسناسند ناس | |
تا خداوندی چو مجد دولت و دین بوالحسن | حقشناس بندگان باشد چه غم او را شناس | |
آنکه از کنه کمالش قاصرست ادراک عقل | راست چونان کز کمال عقل ادارک حواس | |
آکه با جودش سبکساری نیاید ز انتظار | وانکه با بذلش گرانباری نباشد از سپاس | |
یابد از یک التفاتش ملک استغنا نیاز | همچنان کز کیمیا ترکیب زر یابد نحاس | |
خواستم گفتن که دست و طبع او بحرست و کان | عقل گفت این مدح باشد نیز با من هم پلاس | |
دست او را ابر چون گویی وآنجا صاعقه | طبع او را کان چرا خوانی و آنجا احتباس | |
دهر و دوران در نهاد خویش از آن عالیترند | کز سر تهمت منجمشان بپیماید به طاس | |
در لباس سایه و نور زمان عقلش بدید | گفت با خود ای عجب نعمالبدن بساللباس | |
ای نداده چرخ جودت تن درین سوی شمار | وی نهاده دخل جاهت پای از آن روی قیاس | |
ای به رسم خدمت از آغاز دوران داشته | طارم قدر ترا هندوی هفتم چرخ پاس | |
عالم قدرت مجسم نیست ورنه باشدی | اندرونی سطح او بیرون عالم را مماس | |
مرگ بیرون ماند از گیتی چو تقدیر محال | گر درو سدی کشی از خاک حزم و آب باس | |
بر تو حاجت نیست کس را عرض کردن احتیاج | زانکه باشد از همه کس التماست التماس | |
انظرونا نقتبس من نورکم کی گفت چرخ | کافتاب از آفتاب همتت کرد اقتباس | |
ختم شد بر تو سخا چونان که بر من شد سخن | این سخن در روی گردون هم بگویم بیهراس | |
دور نبود کاین زمان بر وفق این دعوی که رفت | در دماغش خود شهادت را همی گردد عطاس | |
شاعری دانی کدامین قوم کردند آنکه بود | ابتداشان امرء القیس انتهاشان بوفراس | |
واینکه من خادم همی پردازم اکنون ساحریست | سامری کو تا بیابد گوشمال لامساس | |
از چه خیزد در سخن حشو از خطا بینی طبع | وز چه خیزد پرزه بر دیبا ز ناجنسی لاس | |
تا بود سیر السوانی در سفر دور فلک | واندران دوران نظیر گاو او گاو خراس | |
گاو گردون هرگز اندر خرمن عمرت مباد | تا مه کشتزار آسمان را هست داس | |
تا که باشد این مثل کالیاس احدی الراحتین | بادی اندر راحتی کورا نباشد بیم یاس | |
دامن بخت تو پاک از گرد آس آسمان | وز جفای آسمان خصم تو سرگردان چو آس | |
بیسپدهدم شب خذلان بدخواهت چنانک | تا به صبح حشر میگوید احاد ام سداس |