انوری (قصاید)/شب و شمع و شکر و بوی گل و باد بهار
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | انوری (قصاید) (شب و شمع و شکر و بوی گل و باد بهار) از انوری |
' |
شب و شمع و شکر و بوی گل و باد بهار | می و معشوق و دف و رود و نی و بوس و کنار | |
سبزه و آب گلافشان و صبوحی در باغ | نالهی بلبل و آواز بت سیم عذار | |
خوش بود خاصه کسی را که توانایی هست | وای بر آنکه دلی دارد و آنهم افکار | |
نوبهار آمد و هنگام طرب در گلزار | چه بهاری که ز دلها ببرد صبر و قرار | |
ساقیا خیز که گل رشک رخ حورا شد | بوستان جنت و می کوثر و طوبیست چنار | |
مرده خواهد که بجنبد به چنین وقت از جا | کشته خواهد که ز خون لاله کند با گلنار | |
کار میساز که بیمی نتوان رفت به باغ | مست رو سوی چمن تات کند باغ نثار | |
بلبل شیفته مست است و گل و سرو و سمن | نپسندند که او مست بود ما هشیار | |
باد نوروز سحرگه چو به بستان بگذشت | گل صد برگ برون رست ز پیرامن خار | |
چربدستی فلک بین تو که بیخامه و رنگ | کرد اطراف چمن را همه پر نقش و نگار | |
نقشبندی هوا باز نگه کن بر گل | که دو صد دایره بر دایره زد بیپرگار | |
شکل غنچه است چو پیکان که بود بر آتش | برگ بیدست چو تیغی که برآرد زنگار | |
گل نارست درخشنده چو یاقوتین جام | دانهی نار چو لل و چو در جست انار | |
طفل غنچه عرق آورده ز تب بر رخ از آن | مادر ابر همی اشک برو بارد زار | |
دی گل سرخ و سهی سرو رسیدند به هم | در میان آمدشان گفت و شنودی بسیار | |
گل همی گفت ترا نیست بر من قیمت | سرو میگفت ترا نیست بر من مقدار | |
گل ازو طیره شد و گفت که ای بیمعنی | دم خوبی زنی آخر به کدام استظهار | |
گویی آزادم و بر یک قدمی پیوسته | دعوی رقص نمایی و نداری رفتار | |
سرو لرزان شد و زان طعنه به گل گفت که من | پای برجایم و همچون تو نیم دستگذار | |
سالها بودم در باغ و ندیدم رخ شهر | تو که دوش آمدی امروز شدی در بازار | |
گل دگربار برآشفت و بدو گفت که من | هر به یک سال یکی هفته نمایم دیدار | |
نه پس از یازده مه بودن من در پرده | که کنون نیز بپوشم رخ و بنشینم زار | |
سوی شهر از پی آن رفتم تا دریابم | بزم خورشید زمین سایهی حق فخر کبار | |
نازش ملک و ملک ناصر دین قتلغ شاه | که بدو فخر کند تخت به روزی صدبار | |
آن جوان بخت شه پاکدل پاکسرشت | آن نکوسیرت نیکوسیر نیکوکار | |
آن خردمند هنردوست که کردست خجل | بحر و کان را به گه بذل یمینش ز یسار | |
کف او ضامن ارزاق وحوشست و طیور | در او قبلهی ارکان بلادست و دیار | |
خهخه ای قدر ترا طارم گردون کرسی | زه زه ای رای ترا صبح منیر آینهدار | |
هرچه گویم به مدیح تو و گویند کسان | تو از آن بیشتری نیست در آن هیچ انکار | |
منکران همه عالم چو رسیدند به تو | بر تمیز و خرد و خلق تو کردند اقرار | |
احتشام تو درختی است به غایت عالی | که نشاط و طرب و ناز و نعیم آرد بار | |
تو سلیمانی و زیر تو فرس تخت روان | تخت از معجزه بر باد نشسته چو غبار | |
چون کدو خصم تو گردنکش اگر شد چه شود | هم تواش باز کنی پوست ز تن همچو خیار | |
با همه سرکشی توسن گردون چو شتر | دست حکم تو ببینیش درون کرد مهار | |
نیست جز کلک تو گر کلک بود مشکفشان | نیست جز طبع تو گر طبع بود گوهربار | |
همچو باران به نشیب افتد بدخواه تو باز | گر به بالاکشدش چرخ دو صد ره چو بخار | |
دشمنت را چو خرد نیست اگر گنج نهد | نشود مالک دینار به ملک و دینار | |
نشود مشک اگر چند فراوان ماند | جگر سوخته در نافهی آهوی تتار | |
علم دولت تو میخ زمین است و زمان | عزت ذات شریفت شرف لیل و نهار | |
ده ره از نه فلک ایام شنیدست صریح | که تویی واسطهی هفت و شش و پنج و چهار | |
گر چو فرعون لعین خصم تو در بحر شود | موکب موسویت گرد برآرد ز بحار | |
باز تمکین تو هرجا که به پرواز آید | سر فرو دزدد بدخواه تو چون بوتیمار | |
گرد نبندد کمر مهر تو چون مور عدوت | زود از پوست برون آردش ایام چو مار | |
تو چنانی که در آفاق ترا نیست نظیر | به صفا و به حیا و به ثبات و به وقار | |
باز اخوان خردمند ترا چتوان گفت | زیرک و فاضل و دشمنشکن و کارگذار | |
سرورا، پاکدلا، زین فلک بیسر و پا | زندگانی رهی گشت به غایت دشوار | |
نقد میبایدم امروز ز خدمت صد چیز | نقدتر از همه حالی فرجی و دستار | |
بندگانند فراوان ز تو با نعمت و ناز | بنده را نیز چه باشد هم از ایشان انگار | |
وقت آنست که خواهی ز کرم کلک و دوات | بدری پارهی کاغذ ز کنار طومار | |
بر هر آن کس که براتم بنویسی شاید | به کمالالدین باری ننویسی زنهار | |
زانکه آن ظالم بیرحم یکی حبه نداد | زان زر و جامه و کرباس و کتان من پار | |
آن کمالی که چو نقصان من آمد در پیش | زان ندیدم من از آن هدیهی شاهی آثار | |
هجو کی خواستمش گفت ولی ترسیدم | که نه بر طبع ملک راست بود آن گفتار | |
بحلش کردم اگر چند که او ظالم بود | با ویم بیش از این نیز مبادا سر و کار | |
تا جهان ماند، ماناد وجودت به جهان | بادی از بخت و جوانی و جهان برخوردار | |
دوستان جمع و ندیمان خوش و دولت باقی | سر تو سبز و دلت شاد و تنت بیآزار | |
عید فرخنده و در عید به رسم قربان | سر بریده عدویت همچو شتر زار و نزار |