انوری (قصاید)/سپهر رفعت و کوه وقار و بحر سخا
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | انوری (قصاید) (سپهر رفعت و کوه وقار و بحر سخا) از انوری |
' |
سپهر رفعت و کوه وقار و بحر سخا | علاء دین که سپهریست از سنا و علا | |
خلاصهی همه اولاد خاندان نظام | خلاصهی به حقیقت خلاصهی به سزا | |
نظام داد مقامات ملک را به سخن | چنانکه کار مقیمان خاک را به سخا | |
خدایگان وزیران که در مراتب قدر | برش سپهر بود چون بر سپهر سها | |
شکسته طاعت او قامت صبی و مسن | ببسته قدرت او گردن صباح و مسا | |
سخن ز سر قدر برکشد به جذب ضمیر | درو نه رنگ صواب آمده نه بوی خطا | |
ز باد صولت او خاک خواهد استعفا | ز تف هیبت او آب گیرد استسقا | |
نهد رضا و خلافش اساس کون و فساد | دهد عتاب و نوازش نشان خوف و رجا | |
اگر نه واسطهی عقد عالم او بودی | چه بود فایده در عقد آدم و حوا | |
زه ای رکاب ثبات ترا درنگ زمین | زه ای عنان سخای ترا شتاب صبا | |
به درگه تو فلک را گذر به پای ادب | به جانب تو قضا را نظر به عین رضا | |
به زیر سایهی عدل تو فتنها پنهان | به پیش دیدهی وهم تو رازها پیدا | |
نواهی تو ببندد همی گذار قدر | اوامر تو بتابد همی عنان قضا | |
تو اصل دادن و دادی چو حرف اصل کلام | تو اصل دانش و دینی چو صوت اصل صدا | |
ز رشک طبع تو دارد مزاج دریا تب | گمان مبر که ز موج است لرزه بر دریا | |
صدف که دم نزند دانی از چه خاصیت است | ز شرم نطق تو وز رشک للی لالا | |
ز نور رای تو روشن شده است رای سپهر | وگرنه کی رودی آفتاب جز به عصا | |
تو آن کسی که ز باران فتح باب کفت | مزاج سنگ شود مستعد نشو و نما | |
تویی که گر سخطت ابر ژاله بار شود | اجل برون نتواند شدن ز موج فنا | |
به صد قران بنزاید یکی نتیجه چو تو | ز امتزاج چهار امهات و هفت آبا | |
به سعد و نحس فلک زان رضا دهند که او | به خدمت تو کمر بسته دارد از جوزا | |
تبارکالله از آن آبسیر آتشفعل | که با رکاب تو خاکست و با عنانت هوا | |
به شکل آب رود چون فرو شود به نشیب | به سیر باد رود چون برآید از بالا | |
زمردین سمش اندر وغا به قوت جذب | ز دیده مهرهی افعی برون کشد ز قفا | |
مگر به سایهی او برنشاندش تقدیر | وگرنه کی به غبارش رسد سوار ذکا | |
به دخل و خرج عیاری که نعلش انگیزد | کند ز صحرا کوه و کند ز که صحرا | |
زمانه سیری کامروزش ار برانگیزی | به عالمی بردت کاندرو بود فردا | |
بزرگوارا من بنده گرچه مدتهاست | که بازماندم از اقبال خدمت تو جدا | |
جدا نبود زمانی زبان من ز ثنات | چه باخواص و عوام و چه در خلا و ملا | |
به نعت هرکه سخن راندهام فزون آمد | همم مدیح ز اندازه هم طمع ز عطا | |
مگر به مدح تو کز غایت کمال و بهات | چنانک خواست دلم خاطرم نکرد وفا | |
سخن ببست مرا اندرین قصیده ز عجز | همی چه گویم بس نیست این قصیده گوا | |
اگر به مدح و ثنا هرکسی ستوده شود | تو آن کسی که ستوده به تست مدح و ثنا | |
به ناسزا چه برم بیش ازین مدایح خویش | سزای مدح تویی وتراست مدح سزا | |
به شبه و شکل تو گر دیگران برون آیند | زمانه نیک شناسد زمرد از مینا | |
خدای داند کز خجلت تو با دل ریش | که تا به مقطع شعر آمدستم از مبدا | |
همی چه گفتم گفتم که زیره و کرمان | همی چه گفتم گفتم که بصره و خرما | |
همیشه تا که بود در بقای عالم کون | امید عاقبت اندر حساب بیم و بلا | |
حساب عمر تو در عافیت چنان بادا | که چون ابد ز کمیت برون شود احصا | |
به هرچه گویی قول تو بر زمانه روان | به هرچه خواهی حکم تو بر ستاره روا | |
بر استقامت حال تو بر بسیط زمین | بر آسمان کف کف الخضیب کرده دعا |