انوری (قصاید)/سه ماهه فراقت بر اهل خراسان
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | انوری (قصاید) (سه ماهه فراقت بر اهل خراسان) از انوری |
' |
سه ماهه فراقت بر اهل خراسان | بسی سال بودست آسان و آسان | |
به جانت که گر بیخبرهاء خیرت | خبر داشت کس را تن از دل دل از جان | |
زبان بود در کامها بیتو خنجر | نظر بود در دیدهها بیتو پیکان | |
یکی از تف سینه در قعر دوزخ | یکی از نم دیده در موج طوفان | |
ز بس خار هجر تو در دیده و دل | ز خونابه رخسارها چون گلستان | |
چنان روز بر ما سیه کرد بیتو | که کسمان ندیدی سپیدی دندان | |
از آن بیم کز کافریهای گردون | نباید که کاری رود نابسامان | |
دعاگوی جان تو خلقی موحد | مددخواه جاه تو شهری مسلمان | |
کدامین سعادت بود بیشتر زین | که باز آمدی در سعادات الوان | |
مگر طاعتی کرده بودست خالص | زمین سمرقند در حق یزدان | |
اگر این نبودست آلوده گشتست | زمین خراسان به نوعی ز عصیان | |
که مستوجب فرقتت شد سه ماه این | که مستسعد خدمتت شد سه ماه آن | |
ایا چرخ در پیش قدر تو واله | و یا ابر در پیش دست تو حیران | |
تویی آنکه در مجلست بخت ساقی | تویی آنکه بر درگهت چرخ دربان | |
به کوی کمال تو در، عقل ناقص | به خوان سخای تو بر، جود مهمان | |
کند حل و عقد تو بر چرخ پیشی | دهد امر و نهی تو بر دهر فرمان | |
زمین هرکجا امن تو نیست فتنه | جهان هرکجا عدل تو نیست ویران | |
کمر پیش حکم تو بربسته جوزا | کله پیش قدر تو بنهاده کیوان | |
اثرهای کین تو چون نحس عقرب | نظرهای لطف تو چون سعد میزان | |
ز مسطور کلکت شود مرده زنده | مگر در دوات تو هست آب حیوان | |
زهی فکرتت اختران را مدبر | زهی دامنت آسمان را گریبان | |
به تشریف اقبال اگر برکشیدت | چه سلطان عالم چه گردون گردان | |
ز عالم تویی اهل اقبال گردون | ز گیتی تویی اهل تشریف سلطان | |
منزه بود حکم گردون ز شبهت | مجرد بود رای سلطان ز طغیان | |
از آن دم که چشم بد روزگارم | ز چشم خداوند کردست پنهان | |
گمانم به لطفت همین بود کاری | مرا پیش خدمت به اعزاز و احسان | |
گمانی ازین به یقین شد نشاید | امیدی از این به وفا کرد نتوان | |
نگر تا ندانی که تاخیر بنده | در این آمدن بود جز محض حرمان | |
به ذات خداوند و جان محمد | به تعظیم اسلام و اجلال ایمان | |
به تاکید هر حکمی از شرع ایزد | به تغییر هر حرفی از نص قرآن | |
به حق دم پاک عیسی مریم | به حق کف دست موسی عمران | |
به تیمار یعقوب و دیدار یوسف | به تقوی یحیی و ملک سلیمان | |
به جود کف راد دینار بخشت | که بر نامهی رزق خلقست عنوان | |
به نور دل پاک اسرار بینت | که بر دعوی آفتابست برهان | |
که در مدتی کز تو محروم بودم | جهان بود بر جان من بند و زندان | |
نفس کرده بر رویم اشک فسرده | اسف کرده در جانم اندیشه بریان | |
دلی پر مواعید تایید یزدان | سری پر اراجیف وسواس شیطان | |
تن از ایستادن به خانه شکسته | دل از بازگشتن ز خدمت پشیمان | |
تو دانی که تا یک نفس بیتو باشم | دلی باید از سنگ و جانی ز سندان | |
کنون نذر عهدی بکردم بکلی | که باطل نگردد به تاویل و دستان | |
که تا دست مرگم گریبان نگیرد | من و دامن خدمت و دست پیمان | |
حدیث نکوخواه و بدخواه گفتن | به مدح اندرون باز بردن به دیوان | |
طریقی قدیمیست و رسمی مکد | همه کس بگوید چه دانا چه نادان | |
من آن دانم و هم توانم ولیکن | از آن التفاتی نکردم به ایشان | |
که از عشق مدحت سر آن ندارم | که گویم فلانکس فلانست و بهمان | |
خداوند خود خصم را نیک داند | من این مایه گفتم تو باقی همی دان | |
الا تا ز نقصان کمالست برتر | الا تا ز گردون فرودند ارکان | |
ز آثار ارکان و تاثیر گردون | مبادا کمال ترا بیم نقصان | |
دو عیدست ما را ز روی دو معنی | که خوشی و خوبیش را نیست پایان | |
همایون یکی هست تشریف خسرو | مبارک دگر عید اضحی و قربان | |
بدان عید بادت قضا تهنیتگو | بدین عید بادت قدر محمدت خوان |