انوری (قصاید)/زان پس که قضا شکل دگر کرد جهان را
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | انوری (قصاید) (زان پس که قضا شکل دگر کرد جهان را) از انوری |
' |
زان پس که قضا شکل دگر کرد جهان را | وز خاک برون برد قدر امن و امان را | |
در بلخ چه پیری و جوانی بهم افتاد | اسباب فراغت بهم افتاد جهان را | |
چون بخت جوان و خرد پیر گشادند | بر منفعت خلق در دست و زبان را | |
پیوسته ثنا گفت فلک همت این را | همواره دعا گفت ملک دولت آن را | |
این مزرعهی تخم سخا کرد زمین را | وان دفتر آیات ثنا کرد زبان را | |
آن دید جهان از کرم هر دو که هرگز | در حصر نیاید نه یقین را نه گمان را | |
نزد تو اگر صورت این حال نهانست | بر رای تو پیدا کنم این راز نهان را | |
بوطالب نعمه چو شهاب زکی از جود | یک چند کم آورد چه دریا و چه کان را | |
چون دست حوادث در این هر دو فروبست | دربست جهانباز ز امساک میان را | |
آن بود که بحر کرمش زود برانگیخت | از لجهی کف ابر چو دریای روان را | |
تا بر دهن خشک جهان نایژه بگشاد | وز بیخ بزد شعلهی نار حدثان را | |
ورنه که به تن باز رسانیدی از این قوم | باکتم عدم رفته دو صد قافله جان را | |
القصه از این طایفه کز روی مروت | آسان گذرانند جهان گذران را | |
زیر فلک پیر ز پیران و جوانان | او ماند و تو دانی که نماند دگران را | |
بختیست جوان اهل جهان را به حقیقت | یارب تو نگهدار مر این بخت جوان را |