انوری (قصاید)/رییس مشرق و مغرب ضیاء الدین منصور
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | انوری (قصاید) (رییس مشرق و مغرب ضیاء الدین منصور) از انوری |
' |
رییس مشرق و مغرب ضیاء الدین منصور | که هست مشرق و مغرب ز عدل او معمور | |
به اصطناع بیاراست دستگاه وجود | به استناد بیفزود پایگاه صدور | |
سپهر قدری کاندر ازای قدرت او | شکوه گردون دونست و روز انجم زور | |
گرفته مکنت او عرصهی صباح و مسا | ببسته طاعت او گردن صبا و دبور | |
نوایب فلکی در خلاف او مضمر | سعادت ابدی بر هوای او مقصور | |
قضا نسازد کاری ز عزم او پنهان | قدر ندارد رازی ز حزم او مستور | |
فضالهی سخطش نیش گشته بر کژدم | حلاوت کرمش نوش گشته بر زنبور | |
توان گریخت اگر حاجت اوفتد مثلا | به پشتی حرم حرمتش ز سایه و نور | |
زهی موافق احمام تو زمین و زمان | خهی متابع فرمان تو سنین و شهور | |
مجاهدان نفاذ تو همچو باد عجول | مجاهزان وقار تو همچو خاک صبور | |
به جود اگرچه کفت همچو ابر معروفست | به لاف هرزه چو رعدت زبان نشد مشهور | |
کف تو قدرت آن دارد ارچه ممکن نیست | که خلق را برهاند ز روزی مقدور | |
چه چشمهاست که آن نیست از مکارم تو | زهی کریم به واجب که چشم بد ز تو دور | |
به تیغ قهر تو آنرا که سخته کرد قضا | چو وحش و طیر نیابد به نفخ صور نشور | |
به آب لطف تو آنرا که تشنه کرد امید | سپهر برشده ننمایدش سراب غرور | |
بزرگوارا من خادم و توابع من | همیشه جفت نفیریم از جهان نفور | |
مرا نه در خور ایام همتی است بلند | همی به پرده دریدن نداردم معذور | |
مرا نه در خور احوال عادتی است جمیل | همی به راز گشادن نباشدم دستور | |
زمانه هرچه بزاید به عرصه نتوان برد | که مادریست فلک بر بنات خویش غیور | |
مرا فلک عملی داد در ولایت غم | که دخل آن نپذیرد به هیچ خرج قصور | |
به خیره عزل چه جویم که میرسد شب و روز | به دست حادثه منشور در دم منشور | |
من از فلک به تو نالم که از دشمن و دوست | چو از فلک به مصیبت همی رسند و به سور | |
همیشه تا که کند نور آفتاب فلک | زمانه تیره و روشن به غیب و به حضور | |
شبت چو روز جهان باد و روز دشمن تو | ز گرد حادثه تاریک چون شب دیجور | |
حساب عمر حسود ترا اگر به مثل | زمانه ضرب کند باد همچو ضرب کسور | |
بضیاء دولت و دین خواجهی جهان منصور | که هست عالم فانی به ذات او معمور | |
به کلک بیاراست پیشگاه هنر | به جاه قدر بیفزود پایگاه صدور | |
به پیش عزمت خاک کثیف باد عجول | به پیش حلمش باد عجول خاک صبور | |
به جنس جنس هنر در جهان تویی معروف | به نوعنوع شرف در جهان تویی مشهور | |
به جود قدرت آن داری ارچه ممکن نیست | که خلق را برهانی ز روزی مقدور | |
تو آن کسی که کند پاس دولتت به گرو | ز چشمخانهی باز آشیانهی عصفور | |
به نزد برق ضمیرت پیاده باشد فرق | به پیش رای منبر تو سایه گردد نور | |
صفای طبع تو بفزود آب آب روان | مسیر امر تو بربود گوی باد دبور | |
عبارت تو چرا شد چو گوهر منظوم | کتابت تو چرا شد چو لل منثور | |
به تیغ کره تو آنرا که کشته کرد اجل | خدای زنده نگردانش به نفخهی صور | |
به آب رفق تو آنرا که تشنه کرد امل | سپهر برشده ننمایدش سراب غرور | |
بزرگوارا من بنده و توابع من | همیشه جفت نفیرم از جهان نفور | |
مرا نه در خور احوال عادتیست حمید | همی به راز گشادن نباشدم دستور | |
مرا نه در خور ایام همتیست بلند | همی به پرده دریدن نداردم معذور | |
زمانه هرچه بپوشد نهان بنتوان کرد | که روزگار بود در بنات دهر قصور | |
مرا فلک عملی داد در ولایت غم | که دخل آن نپذیرد به هیچ خرج قصور | |
به خیره عزل چه جویم که میرسد شب و روز | به دست حادثه منشور بر سر منشور | |
من از فلک به تو نالم که از تو دشمن و دوست | چو از فلک به مصیبت همیرسند و به سور | |
همیشه تا بخروشد به پیش گل بلبل | همیشه تا بسراید به پیش مل طنبور | |
نصیب دشمنت از گل همیشه بادا خار | مذاق حاسدت از مل همیشه بادا دور | |
حساب عمر بداندیش بدسگال تو باد | همیشه قابل نقصان چنان که ضرب کسور | |
ز بیم پیکر خصمت چو پیکر مرطوب | ز رشک گونهی دشمن چو گونهی محرور | |
سفید چشم حسود تو چون تن ابرص | سیاه روز حسود تو چون شب دیجور | |
لگام حکم ترا کام کام برده نماز | چو طوق طوع ترا گردن وحوش و طیور | |
به رنج حاسد و بدخواهت آسمان شادان | مدام دشمن و بدگوت ز اختران رنجور |