انوری (قصاید)/دوش در هجر آن بت عیار
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | انوری (قصاید) (دوش در هجر آن بت عیار) از انوری |
' |
دوش در هجر آن بت عیار | تا به روزم نبود خواب و قرار | |
همه با ماه و زهره بودم انس | همه با آه و ناله بودم کار | |
نه کسی یک زمان مرا مونس | نه کسی یک نفس مرا غمخوار | |
همه بستر ز اشک من رنگین | همه کشور ز آه من بیدار | |
رخم از خون چو لالهی خودرنگ | اشکم از غم چو لل شهوار | |
بر و رویم ز زخم دست کبود | دل و جانم به تیر هجر فکار | |
رخم از رنج زرد همچو ترنج | دلم از درد پاره همچو انار | |
نفسم سرد و سینه آتشگاه | دهنم خشک و دیده طوفانبار | |
گاه چون شمع قوت آتش تیز | گاه چون زیر جفت نالهی زار | |
دست بر سر زنان همی گفتم | کای فلک دست از این ضعیف بدار | |
تن بفرسود چند ازین محنت | جان بپالود چند از این آزار | |
تا کی این جور کردن پیوست | چند از این نحس بودن هموار | |
برگذر از ره جفا و مرا | روزکی چند بیغمی بگذار | |
طاقتم نیست از خدای بترس | بیش ازینم به دست غم مسپار | |
این همی گفتم و همی کردم | خاک بر سر ز گنبد دوار | |
یار چون نالهای من بشنید | گفت با من به سر در آن شب تار | |
مکن ای انوری خروش و جزع | که شدت بخت جفت و دولت یار | |
بار انده مکش که بار دگر | برهانیدت ایزد از غم و بار | |
بند بگشود چرخ، تنگ مباش | راه بنمود بخت، باک مدار | |
به تو آورد سعد گردون روی | روی زی درگه خداوند آر | |
شمس دین پهلوان لشکر شاه | پشت اسلام و قبلهی احرار | |
خاص سلطان اغلبک آنکه کفش | در سخا هست همچو ابر بهار | |
موی بر سایلان زبان خواهد | طبعش از بهر بخشش دینار | |
نظر لطف او بر آنکه فتاد | باز رست از زمانهی غدار | |
زیر پر همای دولت او | چه یکی تن چه صدهزار هزار | |
روز هیجا بر اسب کهپیکر | چو برون آید از پی پیکار | |
مرکب زهره طبع مه نعلش | که تن باد پای خوش رفتار | |
گه زمین را کند ز پویه هوا | گه هوا را زمین کند ز غبار | |
برباید شهاب ناوک او | انجم از چرخ و نقش از دیوار | |
پیش او مار و مرغ در صف جنگ | تحفه و هدیه از برای نثار | |
مهر آرد گرفته در دندان | دیده آرد گرفته در منقار | |
سایهی رمح و عکس شمشیرش | بگر بیفتد بر جبال و بحار | |
سنگ این خاک گردد از انده | آب آن قیر گردد از تیمار | |
ای به ملکت چو وارث داود | ای به مردی چو حیدر کرار | |
ای چو چرخت هزار مدحتگوی | وی چو دهرت هزار خدمتگار | |
تا چو تیرست کار دولت تو | بیزبانست خصم چون سوفار | |
تو بشادی نشین که گشت فلک | خود برآرد ز دشمن تو دمار | |
بس ترا پشت نصرت یزدان | بس ترا یار دولت دادار | |
آنکه در دیدهی تو دارد قدر | وانکه بر درگه تو یابد بار | |
رفعت این را همی دهد تشریف | دولت آنرا همی نهد مقدار | |
بنده نیز ار به حکم اومیدی | مدحتی گفت ازو عجب مشمار | |
عالمی را چو از تو شاکر دید | گشت در دام خدمت تو شکار | |
ور ز اقبال قربتی یابد | پیش تخت تو چون صغار و کبار | |
جست از جور عالم جافی | رست از مکر گیتی مکار | |
کرد در منزل قبول نزول | گشت بر مرکب مراد سوار | |
تا نباشد به رنگ روز چو شب | تا نباشد به فعل نور چو نار | |
شب اعدات را مباد کران | روز شادیت را مباد کنار | |
پای بدگوی حاسدت در بند | سر بدخواه و دشمنت بر دار |