انوری (قصاید)/خیزید که هنگام صبوح دگر آمد
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | انوری (قصاید) (خیزید که هنگام صبوح دگر آمد) از انوری |
' |
خیزید که هنگام صبوح دگر آمد | شب رفت و ز مشرق علم صبح برآمد | |
نزدیک خروس از پی بیداری مستان | دیریست که پیغام نسیم سحر آمد | |
خورشید می اندر افق جام نکوتر | چون لشکر خورشید به آفاق درآمد | |
از می حشری به که درآرند به مجلس | زاندیشه چو بر خواب خماری حشر آمد | |
آغاز نهید از پی می بیخبری را | کز مادر گیتی همه کس بیخبر آمد | |
بر دل نفسی انده گیتی به سر آرید | گیرید که گیتی همه یکسر به سر آمد | |
بر بوک و مرگ عمر گرامی مگذارید | خود محنت ما جمله ز بوک و مگر آمد | |
ای ساقی مه روی درانداز و مرا ده | زان می که رزش مادر و لهوش پسر آمد | |
بر من مشکن بیش که من توبه شکستم | زان دست که صد قلزم ازو یک شمر آمد | |
از دست گهر گستر دستور شهنشاه | دستی نه، محیطی که نوالش گهر آمد | |
دستور جلالالوزرا کز وزرا اوست | آن شاخ که در باغ جلالت به برآمد | |
صدری که تر و خشک جهان فانی و باقی | بر گوشهی خوان کرمش ماحضر آمد | |
جز بر در او قسمت روزی نکند بخت | آری چکند چون در رزق بشر آمد | |
هرگز چو فلک راه سعادت نکند گم | آن را که فلک سوی درش راهبر آمد | |
بینعمت او بیخ بقا خشک لب افتاد | با همت او شاخ سخا بارور آمد | |
از همت او شکل جهانی بکشیدند | در نسبت او کل جهان مختصر آمد | |
ای شاه نشانی که ز عدل تو جهان را | در وصف نیاید که چه بختی به درآمد | |
عدل تو هماییست که چون سایه بگسترد | خاصیت خورشید در آن بیخطر آمد | |
نام تو بسی تربیت نام عمر داد | زان روی که عدل تو چو عدل عمر آمد | |
سرمایهی دریا نه به بازوی دلت بود | زین روی دفینش ز کران بر حذر آمد | |
کان در نظر رای تو نامد ز حقیری | آن چیست که آن رای ترا در نظر آمد | |
بیدست تو کس را به مرادی نرسد دست | بوسیدن دست تو از آن معتبر آمد | |
در شان نیاز آیت احسان و ایادیت | چون پیرهن یوسف و چشم پدر آمد | |
بر تو قدیمیست چنان کز ره تقدیر | نزد همه در کوکبهی خواب و خور آمد | |
عزم تو چه عزمیست که بیمنت تدبیر | در هرچه بکوشید نصیبش ظفر آمد | |
عالم که ز نه برد به حیلت کلهی کرد | ترک کله قدر ترا آستر آمد | |
گردون که پی وهم مهندس نسپردش | آمد شد تایید ترا پی سپر آمد | |
اول قدم قدر تو بود آنکه چو برداشت | عالم همه زیر آمد و قدرت زبر آمد | |
صاحب که به سیر قلمش تیغ سکون یافت | حاتم که ز دست کرمش کان به سر آمد | |
اوصاف تو در نسبت آوازهی ایشان | وصف نفس عیسی و آواز خر آمد | |
در امر تو امکان تغیر ننهفتند | گویی که مثالی ز قضا و قدر آمد | |
در کین تو امید سلامت ننهادند | گویی که نشانی ز سعیر و سقر آمد | |
دشمن کمر کین تو از بیم تو بربست | نی را ز پی حملهی صرصر کمر آمد | |
از آتش باس تو مگر دود ندیدست | کز سادهدلیش آرزوی شور و شر آمد | |
باس تو شهابیست که در کام شیاطین | با حرقتش آتش چو شراب کدر آمد | |
خطم تو چه پروانه شود صاعقهای را | کان را ز فلک دود و ز اختر شرر آمد | |
تو ساکنی و خصم تو جنبان و چنین به | زیرا که سکون حلیت کل سیر آمد | |
عنقا که ز نازک منشی جای نگه داشت | هرگز طرف دامنش از عار تر آمد | |
وز هرزهروی سر چو به هر جای فرو کرد | یک سال زغن ماده و یکسال نر آمد | |
ای ملکستانی که ز درگاه تو برخاست | هر مرغ که در عرصهی ملکی به پر آمد | |
من بنده کز این پیش نزد زخم درشتی | گردون که نه احوال من او را سپر آمد | |
در مدت ده سال که این گوشه و سکنه | در قبهی اسلام مرا مستقر آمد | |
هر نور و نظامی که درآمد ز در من | از جود تو آمد نه ز جای دگر آمد | |
گردون جگرم داد که احسان نه ز دل کرد | آن تو ز دل بود از آن بیجگر آمد | |
صدرا تو خداوند قدیمی نه مرا بس | آنرا که هنرهای من او را سمر آمد | |
اقران مرا زر ز طمع بیش تو دادی | زان در تو سخنشان همه چون آب زر آمد | |
از خدمت فرخندهی تو باز نگشتند | هرگز که نه تشریف توشان بر اثر آمد | |
انعام تو بر اهل هنر گرچه به حدیست | کز شکر تو کام همهشان پر شکر آمد | |
نظمی که در احوال من آمد همه وقتی | از فضل تو آمد نه ز فضل و هنر آمد | |
جانم که درو نقش هوای تو گرفتست | پایندهتر از نقش حجر بر حجر آمد | |
اقبال ز توقیع تو نقشی بنمودش | هرلحظه که بر غرفهی سمع و بصر آمد | |
از تو نگزیرد که تو در قالب عالم | جانی و یقین است که جان ناگزر آمد | |
تا در مثل آرند که اندر سفر عمر | جان مرکب و دمزاد و جهان رهگذر آمد | |
یک دم ز جهان جان تو جز شاد مبادا | کز یک نظرت برگ چنین صد سفر آمد | |
مقصود جهان کام تو بادا که برآید | زان کز تو برآمد همه کامی که برآمد |