انوری (قصاید)/خدای جل جلاله ز من چنین داند
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | انوری (قصاید) (خدای جل جلاله ز من چنین داند) از انوری |
' |
خدای جل جلاله ز من چنین داند | که هرکه نام خداوند بر زبان راند | |
چو از دریچهی گوش اندر آیدم به دماغ | دلم به دست نیاز از دماغ بستاند | |
حواس ظاهر و باطن که منهیان دلند | یکی ز جملهی هر دو گروه نتواند | |
که پیش خدمت او از دو پای بنشیند | چو دل درآرد و بر جای جانش بنشاند | |
زهی بنای عقیدت که روزگار ازو | به منجنیق اجل خاک هم نریزاند | |
مگر هوای تو اصل حیات شد که قضا | برات عمر به توقیع او همی راند | |
خصایصی که هوای تراست در اقبال | خرد درو به تحیر همی فرو ماند | |
به خواجگیم رسانید بخت و موجبش این | که روزگار مرا بندهی تو میخواند | |
کجا بماند که اقبال تو به دست قبول | طرایف سخنم را همی نگرداند | |
چو مدحت تو برانگیزد اسب فکرت من | ز جوی قوت ادراک عقل بجهاند | |
چو پای من بود اندر رکاب خدمت تو | عنان مدت من چرخ برنگرداند | |
به نعمت تو که گر در مصافگاه اجل | قضا به زور تمامم ز زین بجنباند | |
مرااگر هنری نیست این دو خاصیت است | که هر کرا بود از مردمانش گرداند | |
نه در مناصب اقران حسد بیازارد | نه در صدور بزرگان طمع برنجاند | |
فلک چو کان گهر دید خاطرم پرسید | که این که دادت و جز راستیت نرهاند | |
چو نام دولت اکفی الکفات بردم گفت | به کار دولت اکفی الکفات میماند | |
تویی که ابر ز تاثیر فتح باب کفت | تواند ار همه آب حیات باراند | |
به سیم نام نکو میخری زیان نکنی | برین بمان که ز مردم همین همیماند | |
عنان به ابلق ایام ده که رایض او | سعادتیست که در موکب تو میراند | |
غبار موکب میمونت از بسیط زمین | سوی محیط فلک چون عنان بپیچاند | |
ز بهر تکیهی او گرنه عزم فسخ کند | سپهر گوشهی مسند ز ماه بفشاند | |
تو تا مدبر ملکی شکوه تدبیرت | ز بام گیتی تقدیر بد همی راند | |
جهان به آب وفا روی عهد میشوید | فلک به دست ظفر جعد ملک میشاند | |
زمانه مهرهی تشویر بازچید چو دید | که فتنه با تو همی بازد و همی ماند | |
تو در زمانه بسی از زمانه افزونی | اگر زمانه نداند خدای میداند | |
همیشه تا که ز تاثیر چرخ و گریهی ابر | دهان غنچهی گل را صبا بخنداند | |
لب نشاط تو از خنده هیچ بسته مباد | که خصم را به سزا خندهی تو گریاند |