انوری (قصاید)/جرم خورشید دوش چون گه شام
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | انوری (قصاید) (جرم خورشید دوش چون گه شام) از انوری |
' |
جرم خورشید دوش چون گه شام | سر به مغرب فرو کشید تمام | |
از بر خیمهی سپهر بتافت | ماه رزین او چو ماه خیام | |
چون طناب شفق ز هم بگسست | شب فرو هشت پردههای ظلام | |
گفتیی چرخ پردهی کحلیست | از پسش لعبتان سیماندام | |
به تعجب همی نظر کردیم | من و معشوق من ز گوشهی بام | |
گاه در دور و جنبش افلاک | گاه در سیر و تابش اجرام | |
گفتیی مهرهای سیمابیست | بر سر حقههای مینافام | |
این ز تاثیر آن نموده اثر | وان به تدبیر این سپرده زمام | |
محدث صد هزار آرامش | لیکن اندر نهاده بیآرام | |
نه یکی را بدایت و آغاز | نه یکی را نهایت و انجام | |
تیر در پیش چهرهی زهره | از خجالت همی شکست اقلام | |
زهره در بزم خسرو از پی لهو | به کفی بربط و به دیگر جام | |
تیغ مریخ در دم عقرب | تخت خورشید بر سر ضرغام | |
دلو کیوان در اوفتاده به چاه | ماهی مشتری رمیده ز دام | |
توامان گشته در برابر قوس | سپر یکدگر به دفع خصام | |
جدی مفتون خوشهی گندم | بره مذبوح خنجر بهرام | |
اسد اندر تحیر از پی ثور | کام بگشاده تا بیابد کام | |
مایل یکدگر ز نیک و ز بد | کفههای ترازوی اقسام | |
گه به جوی مجره در سرطان | خارج از استوا همی زد گام | |
گه به کلک شهاب دست اثیر | به فلک بر همی کشید ارقام | |
گفتیی کلک خواجه در دیوان | ملک را میدهد قرار و نظام | |
خواجهی خواجگان هفت اقلیم | ناصر دین حق رضی انام | |
بوالمظفر که رایت ظفرش | آیتی شد به نصرت اسلام | |
آنکه با حکم او قضا و قدر | خط باطل کشیده بر احکام | |
وانکه از بهر او شهور و سنین | داغ طاعت نهند بر ایام | |
خواهد از رای روشنش هر روز | جرم خورشید روشنایی وام | |
گیرد از کلک و دفترش هردم | قلم و دفتر عطارد نام | |
زیبدش مهر چرخ مهر نگین | شایدش طرف چرخ طرفستام | |
صلح کرد از توسط عدلش | باز با کبک و گرگ با اغنام | |
بخل را مائدهی سخاوت او | معدهی آز پر کند ز طعام | |
زهره در سایهی عنایت او | تیغ مریخ برکشد ز نیام | |
ای به وقت کفایت و دانش | پختهی چرخ پیش علم تو خام | |
وی به گاه صلابت و کوشش | توسن دهر زیر ران تو رام | |
شاکر نعمتت وضیع و شریف | زایر درگهت خواص و عوام | |
عدل تو آیتی است از رحمت | جود تو عالمست از انعام | |
پیش دستت به جای قطر مطر | از خجالت عرق چکد ز غمام | |
به شرف برگذشتی از افلاک | به هنر درگذشتی از افهام | |
گر بگویی کفایت تو کشد | بر سر توسن زمانه لگام | |
ور بخواهی سیاست تو کند | دیدهی باشه آشیان حمام | |
در حساب تو مضمرست اجل | گوییا هست او چو جرم حسام | |
در رضای تو لازمست صواب | گوییا هست حرف و صوت کلام | |
رود از سهم در مظالم تو | راز خصم تو با عرق ز مسام | |
گیرد از امن در حوالی تو | مرغ و ماهی چو در حرم احرام | |
نکند با عمارت عدلت | آن خرابی که پیش کرد مدام | |
بر دوام تو عدل تست دلیل | عدل باشد بلی دلیل دوام | |
نور رایت نجوم گردون را | از حوادث همی دهد اعلام | |
فیض عقلت نفوس انجم را | بر سعادت همی کند الهام | |
از پی خدمت تو بندد طبع | نقش تصویر نطفه در ارحام | |
وز پی مدحت تو زاید عقل | گوهر نظم و نثر در اوهام | |
نیست ممکن ورای همت تو | که کند هیچ آفریده مقام | |
خود برازوی وجود ممکن نیست | بس مقامی نه در وجود کدام | |
تشنگان شراب لطفت را | یاس تلخی نیارد اندر کام | |
کشتگان سنان قهر ترا | حشر ناممکن است روز قیام | |
ای ز طبع تو طبعها خرم | وی ز عیش تو عیشها پدرام | |
بنده سالیست تا درین خدمت | گه به هنگام و گاه بیهنگام | |
دهد از جنس دیگرت زحمت | آرد از نوع دیگرت ابرام | |
آن همی بیند از تهاون خویش | که بدان هست مستحق ملام | |
وان نمیبیند از مکارم تو | که به شرحش توان نمود قیام | |
شد مکرم ز غایت کرمت | کرم الحق چنین کنند کرام | |
تا به اجسام قایمند اعراض | تا به اعراض باقیند اجسام | |
بیتو اجسام را مباد بقا | بیتو اعراض را مباد قوام | |
ساحت آسمانت باد زمین | خواجهی اخترانت باد غلام | |
چرخ بر درگه تو از اوباش | بخت در حضرت تو از خدام | |
بر سرت سایهی ملوک و ملک | بر کفت ساغر مدام مدام | |
ماه عیدت به فرخی شده نو | وز تو خشنود رفته ماه صیام |