انوری (قصاید)/به سمرقند اگر بگذری ای باد سحر
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | انوری (قصاید) (به سمرقند اگر بگذری ای باد سحر) از انوری |
' |
به سمرقند اگر بگذری ای باد سحر | نامهی اهل خراسان به بر خاقان بر | |
نامهای مطلع آن رنج تن و آفت جان | نامهای مقطع آن درد دل و سوز جگر | |
نامهای بر رقمش آه عزیزان پیدا | نامهای در شکنش خون شهیدان مضمر | |
نقش تحریرش از سینهی مظلومان خشک | سطر عنوانش از دیدهی محرومان تر | |
ریش گردد ممر صوت ازو گاه سماع | خون شود مردمک دیده ازو وقت نظر | |
تاکنون حال خراسان و رعایات بودست | بر خداوند جهان خاقان پوشیده مگر | |
نی نبودست که پوشیده نباشد بر وی | ذرهای نیک و بد نه فلک و هفت اختر | |
کارها بسته بود بیشک در وقت و کنون | وقت آنست که راند سوی ایران لشکر | |
خسرو عادل خاقان معظم کز جد | پادشاهست و جهاندار به هفتاد پدر | |
دایمش فخر به آنست که در پیش ملوک | پسرش خواندی سلطان سلاطین سنجر | |
باز خواهد ز غزان کینه که واجد باشد | خواستن کین پدر بر پسر خوب سیر | |
چون شد از عدلش سرتاسر توران آباد | کی روا دارد ایران را ویران یکسر | |
ای کیومرثبقا پادشه کسری عدل | وی منوچهرلقا خسرو افریدون فر | |
قصهی اهل خراسان بشنو از سر لطف | چون شنیدی ز سر رحم به ایشان بنگر | |
این دل افکار جگر سوختگان میگویند | کای دل و دولت و دین را به تو شادی و ظفر | |
خبرت هست که از هرچه درو چیزی بود | در همه ایران امروز نماندست اثر | |
خبرت هست کزین زیر و زبر شوم غزان | نیست یک پی ز خراسان که نشد زیر و زبر | |
بر بزرگان زمانه شده خردان سالار | بر کریمان جهان گشته لیمان مهتر | |
بر در دونان احرار حزین و حیران | در کف رندان ابرار اسیر و مضطر | |
شاد الا بدر مرگ نبینی مردم | بکر جز در شکم مام نیابی دختر | |
مسجد جامع هر شهر ستورانشان را | پایگاهی شده نه سقفش پیدا و نه در | |
خطبه نکنند به هر خطه به نام غز ازآنک | در خراسان نه خطیب است کنون نه منبر | |
کشته فرزند گرامی را گر ناگاهان | بیند، از بیم خروشید نیارد مادر | |
آنکه را صدره غز زر ستد و باز فروخت | دارد آن جنس که گوئیش خریدست به زر | |
بر مسلمانان زان نوع کنند استخفاف | که مسلمان نکند صد یک از آن باکافر | |
هست در روم و خطا امن مسلمانان را | نیست یک ذره سلامت به مسلمانی در | |
خلق را زین غم فریادرس ای شاهنژاد | ملک را زین ستم آزاد کن ای پاک سیر | |
به خدایی که بیاراست به نامت دینار | به خدایی که بیفراخت به فرت افسر | |
که کنی فارغ و آسوده دل خلق خدا | زین فرومایهی غز شوم پی غارتگر | |
وقت آنست که یابند ز رمحت پاداش | گاه آنست که گیرند ز تیغت کیفر | |
زن و فرزند و زر جمله به یک حمله چو پار | بردی امسال روانشان به دگر حمله ببر | |
آخر ایران که ازو بودی فردوس به رشک | وقف خواهد شد تا حشر برین شوم حشر | |
سوی آن حضرت کز عدل تو گشتست چو خلد | خویشتن زینجا کز ظلم غزان شد چو سقر | |
هرکه پایی و خری داشت به حیلت افکند | چکند آنکه نه پایست مر او را و نه خر | |
رحمکن رحم بر آن قوم که نبود شب و روز | در مصیبتشان جز نوحهگری کار دگر | |
رحمکن رحم برآن قوم که جویند جوین | از پس آنکه نخوردندی از ناز شکر | |
رحمکن رحم بر آنها که نیابند نمد | از پس آنکه ز اطلسشان بودی بستر | |
رحمکن رحم بر آن قوم که رسوا گشتند | از پس آنکه به مستوری بودند سمر | |
گرد آفاق چو اسکندر بر گرد ازآنک | تویی امروز جهان را بدل اسکندر | |
از تو رزم ای شه و از بخت موافق نصرت | از تو عزم ای ملک و از ملکالعرش ظفر | |
همه پوشند کفن گر تو بپوشی خفتان | همه خواهند امان چون تو بخواهی مغفر | |
ای سرافراز جهانبانی کز غایت فضل | حق سپردست به عدل تو جهان را یکسر | |
بهرهای باید از عدل تو نیز ایران را | گرچه ویران شد بیرون ز جهانش مشمر | |
تو خور روشنی و هست خراسان اطلال | نه بر اطلال بتابد چو بر آبادان خور | |
هست ایران به مثل شوره تو ابری و نه ابر | هم برافشاند بر شوره چو بر باغ مطر | |
بر ضعیف و قوی امروز تویی داور حق | هست واجب غم حق ضعفا بر داور | |
کشور ایران چون کشور توران چو تراست | از چه محرومست از رافت تو این کشور | |
گر نیاراید پای تو بدین عزم رکاب | غز مدبر نکشد باز عنان تا خاور | |
کی بود کی که ز اقصای خراسان آرند | از فتوح تو بشارت بر خورشید بشر | |
پادشاه علما صدر جهان خواجهی شرع | مایهی فخر و شرف قاعدهی فضل و هنر | |
شمس اسلام فلک مرتبه برهانالدین | آنکه مولیش بود و شمس و فلک فرمانبر | |
آنکه از مهر تو تازه است چو از دانش روح | وانکه بر چهر تو فتنه است بر شمس قمر | |
یاورش بادا حق عزوجل در همه کار | تا در این کار بود با تو به همت یاور | |
چون قلم گردد این کارگر آن صدر بزرگ | نیزه کردار ببندد ز پی کینه کمر | |
به تو ای سایهی حق خلق جگرسوخته را | او شفیع است چنان کامت را پیغمبر | |
خلق را زین حشر شوم اگر برهانی | کردگارت برهاند ز خطر در محشر | |
پیش سلطان جهان سنجر کو پروردت | ای چنو پادشه دادگر حقپرور | |
دیدهای خواجهی آفاق کمالالدین را | که نباشد به جهان خواجه ازو کاملتر | |
نیک دانی که چه و تا به کجا داشت برو | اعتماد آن شه دینپرور نیکو محضر | |
هست ظاهر که برو هرگز پوشیده نبود | هیچ اسرار ممالک چه ز خیر و چه ز شر | |
روشن است آنکه بر آن جمله که خور گردون را | بود ایران را رایش همه عمر اندر خور | |
واندر آن مملکت و سلطنت و آن دولت | چه اثر بود ازو هم به سفر هم به حضر | |
با کمالالدین ابنای خراسان گفتند | قصهی ما به خداوند جهان خاقان بر | |
چون کند پیش خداوند جهان از سر سوز | عرضه این قصهی رنج و غم و اندوه و فکر | |
از کمال کرم و لطف تو زیبد شاها | کز کمالالدین داری سخن ما باور | |
زو شنو حال خراسان و غزان ای شه شرق | که مر او را همه حالست چو الحمد ازبر | |
تا کشد رای چو تیر تو در آن قوم کمان | خویشتن پیش چنین حادثهای کرد سپر | |
آنچه او گوید محض شفقت باشد ازآنک | بسطت ملک تو میخواهد نه جاه و خطر | |
خسروا در همه انواع هنر دستت هست | خاصه در شیوهی نظم خوش و اشعار غرر | |
گر مکرر بود ایطاء در این قافیتم | چون ضروریست شها پردهی این نظم مدر | |
هم بر آنگونه که استاد سخن عمعق گفت | خاک خونآلود ای باد باصفاهان بر | |
بیگمان خلق جگرسوخته را دریابد | چون ز درد دلشان یابد از اینگونه خبر | |
تا جهان را بفروزد خور گیتیپیمای | از جهانداری ای خسرو عادل بر خور |