انوری (قصاید)/باد شبگیری نسیم آورد باز از جویبار
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | انوری (قصاید) (باد شبگیری نسیم آورد باز از جویبار) از انوری |
' |
باد شبگیری نسیم آورد باز از جویبار | ابر آذاری علم افراشت باز از کوهسار | |
این چو پیکان بشارتبر، شتابان در هوا | وان چو پیلان جواهرکش خرامان در قطار | |
گه معطر خاک دشت از باد کافوری نسیم | گه مرصع سنگ کوه از ابر مرواریدبار | |
بوی خاک از نرگس و سوسن چو مشک تبتی | روی باغ از لاله و نسرین چو نقش قندهار | |
مرحبا بویی که عطارش نباشد در میان | حبذا نقشی که نقاشش نباشد آشکار | |
ابر اگر عاشق نشد چون من چرا گرید همی | باد اگر شیدا نشد چون من چرا شد بیقرار | |
مست اگر بلبل شدست از خوردن مل پس چراست | چهرهی گل با فروغ و چشم نرگس پر خمار | |
رونق بازار بترویان بشد زیرا که بود | بوی خطشان گلستان و رنگ رخشان لالهزار | |
باده خور چون لاله و گل زانکه اندر کوه و دشت | لاله میروید ز خارا گل همی روید ز خار | |
باده خوردن خوش بود بر گل به هنگام صبوح | توبه کردن بد بود خاصه در ایام بهار | |
بر گل سوری می صافی حلالست و مباح | خاصه اندر مجلس صدر جهان فخر کبار | |
مجلس عالی علاء الدین که از دست سخاش | زر ز کان خواهد امان و در ز دریا زینهار | |
عالم علم و سپهر جود محمود آنکه هست | افتخار روزگار و اختیار شهریار | |
دست جود آسمان از دست جودش مایهخواه | نقد جاه اختران بر سنگ قدرش کمعیار | |
عقل پروردست گویی روح او را در ازل | روح پروردست گویی شخص او را برکنار | |
راستکاری پیشه کردست از برای آنکه نیست | در قیامت هیچکس جز راستکاران رستگار | |
کی شود عالم از او خالی که از بهر بقاش | کرد ایزد روز مولودش فنا را سنگسار | |
زاب و آتش برد روح و رای او پاکی و نور | چون ز باد و خاک طبع و حلم او لطف و وقار | |
خواستند از حلم و رای او زمین و آسمان | هریکی در خورد خود چیزی ز روی افتخار | |
خود او چون زان سال آگه شد اندر حال داد | کوه این را خلعت و خورشید آنرا یادگار | |
ابر جودش گر به نیسان قطره بارد بر زمین | تا قیامت با درم آید برون دست چنار | |
ای به جنب همت تو پایهی اجرام پست | وی به پیش طلعت تو چشمهی خورشید تار | |
دارد از لطف تو برجیس و ز قهر تو زحل | این سعادت مستفاد و آن نحوست مستعار | |
در پناه درگه اقبال و بام قدرتست | هفت کوکب در مسیر و نه سپهر اندر مدار | |
ورکسی گوید نشاید بود گویم پس چراست | این نه آنرا پاسبان وان هفت این را پردهدار | |
فضل یزدان هست سال و مه یسارت را یمین | رای سلطان هست روز و شب یمینت را یسار | |
هر لباسی کز شرف پوشید شخص دولتت | رفعتش بودست پود و عصمتش بودست تار | |
گر شود در سنگ پنهان دشمنت همچون کشف | ور شود در خاک متواری حسودت همچو مار | |
حزم تو آنرا چو ناقه آورد بیرون ز سنگ | چو عزیمت هیبت و خشمت برآرد زان دمار | |
هست مضمر گویی اندر طاعت و عصیان تو | نام و ننگ و خیر و شر و لطف و قهر و فخر و عار | |
مادحت را گر معانی سست و الفاظ ابترست | زاهل معنی لاجرم کس نیست او را خواستار | |
هرکه در بند صور ماند به معنی کی رسد | مرد کو صورت پرست آمد بود معنیگذار | |
لیک ار یک روز بر درگاه تو باشد به پای | پایگاهی یابد از اقران فزون در روزگار | |
طبع گنگش بیزبان گویا شود چون کلک تو | گرچه کلک تو کمر بندد به پیشت بندهوار | |
گرچه نزد هیچ دیار این زمان مقبول نیست | گردد از تعریف تو صاحب قبول این دیار | |
سغبهی او باشد امروز آنکه منکر بود دی | طاعت او دارد امسال آنکه عصیان داشت پار | |
تا زند باد خزان بر شاخها زر و درم | تا کند باد صبا در باغها نقش و نگار | |
شاخ اقبالت چو باغ از ابر نیسان باد سبز | شخص بدخواهت چو برگ از باد دی زرد و نزار | |
چهرهی بدخواهت از انده چو آبی باد زرد | سینهی بد گوت پر خون از تفکر چون انار | |
شادمان در دولت عالی و جاه بیکران | کامران از نعمت باقی و عمر بیکنار |