انوری (قصاید)/ای همای همتت سر بر سپهر افراخته
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | انوری (قصاید) (ای همای همتت سر بر سپهر افراخته) از انوری |
' |
ای همای همتت سر بر سپهر افراخته | کس چو سیمرغت نظیری در جهان نشناخته | |
دور بین چون کرکس و خصم افکنی همچون عقاب | باز هنگام هنر گردن چو باز افراخته | |
طوطیان نظم کلام و بلبلان زیر نوا | جز به یاد مجلست نا داده و ننواخته | |
بخت بیدارت خروسان سحرگهخیز را | از پگهخیزی که هست از چشم صبح انداخته | |
تا به تاج هدهد و طاوس در کین عدوت | نیزهای پر ز دست و تیغهای آخته | |
قهر شاهین انتقامت اخگر دل در برش | چون در امعاء شترمرغ از اسف بگداخته | |
نیک پی آن بندهات ای بندگانت نیک پی | از تجملها به کف کردست جفتی فاخته | |
طوق قمری بر قفا خون تذرو اندر دو چشم | با چنین فر و بها دلها ز غم پرداخته | |
نرد زیب از کبک و تیهو برده پس بیاختیار | مانده اندر ششدر حبس قفس ناباخته | |
هریکی را همچو لقلق مار باید صعوه کرم | سوی آب و دانه بینی دایم اندر تاخته | |
چون حواصل هیچ سیری میندانند از علف | وین غلامک وجه بنجشکی ندارد ساخته | |
مکرمت کن پارهای ارزن فرستش کز شره | چون دو زاغند این دو شهرآشوب کشور تاخته |