انوری (قصاید)/ای در هنر مقدم اعیان روزگار
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | انوری (قصاید) (ای در هنر مقدم اعیان روزگار) از انوری |
' |
ای در هنر مقدم اعیان روزگار | در نظم و نثر اخطل وحسان روزگار | |
آسان بر نفاذ تو دشوار اختران | پیدا بر ضمیر تو پنهان روزگار | |
نامانده چو تو اختر در برج شاعری | نابوده چون تو گوهر در کان روزگار | |
حلم ترا کمانه همی کرد آسمان | بگسست هر دو پلهی میزان روزگار | |
اخلاق تو سواد همی کرد لطف تو | پر شد بیاض و دفتر و دیوان روزگار | |
با عقل ترس ترسان گفتم که در ثنا | آنرا که هست زبدهی اعیان روزگار | |
لقمان روزگارش خوانم چه گفت گفت | جز انوری که زیبد لقمان روزگار | |
گفتم که چیست نام عدویش یکی بگوی | گفتا اگر ندانی کمدان روزگار | |
چشم زمانه کس به هنر مثل تو ندید | ای گشته در فصاحت سحبان روزگار | |
بر فرق شاه معنی بکرت نثار کرد | هر صامتی که بود در انبان روزگار | |
با آنکه موج بحر تو اندر سفینه رفت | ایمن شود ز غرقهی طوفان روزگار | |
دست قضا ز کاسهی جان لقمهی حیات | داده موافقت را بر خوان روزگار | |
پای قدر بمالش هرگونه حادثه | کرده مخالفت را بر نان روزگار | |
طفلان نطق صورت معنیت میکنند | پیوسته شهرتی به دبستان روزگار | |
سلطان داد و دین که ز تمکین و قدر اوست | در حل و عقد قدرت و امکان روزگار | |
چون در تو دید آنچه که هرگز ندیده بود | زان صد یکی ز جملهی انسان روزگار | |
کردت به خود گرامی و آن خود همی سزید | خود هرزهکار نبود سلطان روزگار | |
تیریز کرد دست حوادث ز آستینت | چون دامن تو دید و گریبان روزگار | |
از پشت دست پاره به دندان بکند چرخ | تا چون خوش آمدی تو به دندان روزگار | |
تا روزگار آن تو شد هرکه بخت را | گفت آن کیستی تو بگفت آن روزگار | |
با این همه نگشتی هرگز فریفته | چون دیگران به گربه در انبان روزگار | |
از بهر دفع سحرهی فرعون جهل را | کلکت عصای موسی عمران روزگار | |
در آرزوی روی تو عمری گذاشتم | پنهان ز چشم و گوش به دوران روزگار | |
آخر به دیدن تو دلم کرد شادمان | ای صد هزار رحمت بر جان روزگار | |
ز احسان روزگار غریقم ولیک نیست | بر من جوی ز منت احسان روزگار | |
ای خوانده مر ترا خرد از غایت لطیف | در باغ لطف دستهی ریحان روزگار | |
از روزگار عذر مرا بازخواه از آنک | گشتم غریق منت اقران روزگار | |
آنرا که نیست همت من او طفیلی است | کو سرگران شدست به مهمان روزگار | |
زین رو که روزگار نکو داردم همی | هستند نه سپهر ثناخوان روزگار | |
دادند مهتران لقبم انوری ولیک | چرخن نگر چه خواند خاقان روزگار | |
گر لافپاش هست به نزدیک فاضلان | شعرم بروی دعوی برهان روزگار | |
ای خرسوار پیش کسی لاف میزنی | کوشد سوار فضل به میدان روزگار | |
نینی به مدح باز شو و پس بگوی زود | کای ثابت از وجود تو ارکان روزگار | |
گرد کمیت وهم ترا در نیافتند | نی ابلق زمانه نه یک ران روزگار | |
در چشم همت تو نسنجد به نیم جو | نی کهنهی سپهر نه خلقان روزگار | |
جزوی ز رای تست چو نیکو نگه کنند | این روشنی که هست در ایوان روزگار | |
بیگوهر وجود تو در رستهی جهان | معلوم بود زینت دکان روزگار | |
بر چارسوق محنت هر دم عدوت را | آرد قضا به قوت و دستان روزگار | |
تیغ اجل کشیده و هر سو دویده نیک | آواز را که فرمان فرمان روزگار | |
گشتم خموش از آنکه اگر نفس ناطقه | ماند مصون همیشه ز حرمان روزگار | |
صد یک ز مدح تو نتوانم تمام گفت | صد بار اگر بگردم پایان روزگار |