انوری (قصاید)/ای داده به دست هجر ما را
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | انوری (قصاید) (ای داده به دست هجر ما را) از انوری |
' |
ای داده به دست هجر ما را | خود رسم چنین بود شما را | |
بر گوش نهادهای سر زلف | وز گوشهی دل نهاده ما را | |
تا کی ز دروغ راست مانند | زین درد امید کی دوا را | |
هر لحظه کجی نهی دگرگون | کس درندهد تن این دغا را | |
بردی دل و عشوه دادی ای جان | پاداش جفا بود وفا را | |
ما عافیتی گرفته بودیم | دادی تو به ما نشان بلا را | |
آن روز که گنج حسن کردی | این کنج وثاق بینوا را | |
گفتم که کنون ز درگه دل | امید عیان کند وفا را | |
یکدم دو سخن به هم بگوییم | زان کام دلی بود هوا را | |
در حجرهی وصل نانشسته | هجر آمد و در بزد قضا را | |
جان گفت که کیست گفت بگشای | بیگانه مدار آشنا را | |
گستاخ برآمد و درآمد | تهدیدکنان جدا جدا را | |
با وصل به خشم گفت آری | گر من نکشم تو ناسزا را | |
ناری تو به دامن وفا دست | اندر زده آستین جفا را | |
خواهی که خبر کنم هماکنون | زین حال کسان پادشا را | |
شهزاده عماد دین که تیغش | صد باره پذیره شد وغا را | |
احمد که ز محمدت نشانیست | هم نامی ذات مصطفا را | |
آن کو چو به حرب تاخت بیند | بر دلدل تند مرتضی را | |
گرد سپهش به حکم رد کرد | از حجرهی دیده توتیا را | |
خاک قدمش به فخر بنشاند | در گوشهی گوش کیمیا را | |
ای کرده خجل نسیم خلقت | در ساحت بوستان صبا را | |
طبع تو که ابر ازو کشد در | یک تعبیه کرده صد سخا را | |
دست تو که کوه او برد کان | صد گنج نهاده یک عطا را | |
در بزم امل ز بخشش تو | محروم ندیده جز ریا را | |
در رزم اجل ز کوشش تو | زنهار نخواست جز وبا را | |
در عالم معدلت صبا یافت | از عدل تو معتدل هوا را | |
از غیرت رایتت فلک دید | در خط شده خط استوا را | |
روزی که فتد خس کدورت | در دیده هوای با صفا را | |
در گرد ز مرد باز دارد | چون ظلمت چشمهی ضیا را | |
از رمح چو مار کرده پیچان | چون کرده به دیده اژدها را | |
از لعل حجاب سازد الماس | رخسارهی همچو کهربا را | |
گه حسرت سر بود کله را | گه فرقت تن بود قبا را | |
در دیدهی فتح جای سازد | از کوری دشمنان لوا را | |
پیش تو زمین اگر نبوسد | منکر المی رسد فنا را | |
عکس سپر سهیل شکلت | از پای درآورد سها را | |
تا روی به خطهی خراسان | آوردی و مانده مر ختا را | |
اینجا ز صواب رای عالیت | یک شغل نمیرود خطا را | |
چون نیک نظر کنم نزیبد | چون نام تو زیوری ثنا را | |
از کعبه چو بگذری نباشد | چون سدهت قبلهی دعا را | |
از تیغ تو ای بقای دولت | ناموس تبه شود قضا را | |
آراسته نظم من عروسیست | شایسته کنار کبریا را | |
آخر ز برای او نگهدار | این پر هنر نکو ادا را | |
یک دم منه از کنار فکرت | این خوب نهاد خوش لقا را | |
تا هیچ سبب بود ز ایمان | در دیدهی مردمی حیا را | |
آن معجزه بادت از بزرگی | در جاه که بود انبیا را |