انوری (قصاید)/ای ترک می بیار که عیدست و بهمنست
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | انوری (قصاید) (ای ترک می بیار که عیدست و بهمنست) از انوری |
' |
ای ترک می بیار که عیدست و بهمنست | غایب مشو نه نوبت بازی و برزنست | |
ایام خز و خرگه گرمست و زین سبب | خرگاه آسمان همه در خز ادکنست | |
خالی مدار خرمن آتش ز دود عود | تا در چمن ز بیضهی کافور خرمنست | |
آن عهد نیست آنکه ز الوان گل چمن | گفتی که کارگاه حریر ملونست | |
سلطان دی به لشکر صرصر جهان بکند | بینی که جور لشکر دی چون جهان کنست | |
در خفیه گرنه عزم خروجست باغ را | چون آبگیرها همه پر تیغ و جوشنست | |
نفس نباتی ار به عزبخانه باز شد | عیبش مکن که مادر بستان سترونست | |
باد صبا که فحل بنات نبات بود | مردم گیاه شد که نه مردست و نه زنست | |
از جوش نشو دیگ نما تا فرو نشست | از دود تیره بر سر گیتی نهنبنست | |
در باغ برکه رقص تموج نمیکند | بیچاره برکه را چه دل رقص کردنست | |
کز دست دی چو دشمن دستور مدتیست | کز پای تا به سر همه دربند آهنست | |
صدری که دایم از پی تفویض کسب ملک | خاک درش ملوک جهان را نشیمنست | |
آن پادشا نشان که ز تمکین کلک اوست | هر پادشا که بر سر ملکی ممکنست | |
آن کز نهیب تف سموم سیاستش | خون در عروق فتنه ز خشکی چوروینست | |
هر آیتی که آمده در شان کبریاست | اندر میان ناصیهی او مبینست | |
آن قبه قدر اوست که بر اوج سقف او | خورشید عنکبوت زوایاء روزنست | |
وان قلعه جاه اوست که گویی سپهر و مهر | در منجنیق برجش سنگ فلاخنست | |
جبر رکاب امر و عنان نفاذ او | زان دام که در ریاضت گردون توسنست | |
خورشید سرفکنده و مه خویشتن شناس | مریخ نرم گردن و کیوان فروتنست | |
آنجا که کر و فر شبیخون قهر اوست | نصرت سلاحدار و نگهبان مکمنست | |
کلکش چه قایلست که صاحبقران نطق | یعنی که نفس ناطقه در جنبش الکنست | |
صوت صریر معجزش از روی خاصیت | در قوت خیال چنان صورت افکنست | |
کاکنون مزاج جذر اصم در محاورات | ده گوش و ده زبان چو بنفشه است و سوسنست | |
ای صاحبی که نظم جهان را بساط تو | چون آفتاب و روز جهان را معینست | |
در شرع ملک آیت فرمان تست و بس | نصی که بیتکلف برهان مبرهنست | |
در نسبت ممالک جاه تو ملک کون | نه کاخ و هفت مشعله و چار گلخنست | |
در آستین دهر چه غث و سمین نهاد | دست قضا که آن نه ترا گرد دامنست | |
از جوف چرخ پر نشود دست همتت | سیمرغ همت تو نه چو مرغان ارزنست | |
آن ابر دست تست که خاشاک سیل او | تاریخ عهد آذر و نیسان و بهمنست | |
برداشت رسم موکب باران و کوس رعد | وین مختصر نمونه کنون اشک و شیونست | |
تنگست بر تو سکنهی گیتی ز کبریات | در جنب کبریاء تو این خود چه مسکنست | |
وین طرفهتر که هست بر اعدات نیز تنگ | پس چاه یوسف است اگر چاه بیژنست | |
خود در جهان که با تو دو سر شد چو ریسمان | کاکنون همه جهان نه برو چشم سوزنست | |
ترف عدو ترش نشود زانکه بخت او | گاویست نیک شیر ولیکن لگدزنست | |
دشمن گریزگاه فنا زان به دست کرد | کاینجا بدیده بود که با جانش دشمنست | |
صدرا مرا به قوت جاه تو خاطریست | کاندر ازای فکرت او برق کودنست | |
وانجا که در معانی مدحت بکاومش | گویی جهازخانهی دریا و معدنست | |
گویند مردمان که بدش هست و نیک هست | آری نه سنگ و چوب همه لعل و چندنست | |
در بوستان گفتهی من گرچه جای جای | با سرو و یاسمین مثلا سیر و راسنست | |
در حیز زمانه شتر گربها بسیست | گیتی نه یک طبیعت و گردون نه یک فنست | |
با این همه چو بنگری از شیوهای شعر | اکنون به اتفاق بهین شیوهی منست | |
باری مراست شعر من، از هر صفت که هست | گر نامرتبست و گر نامدونست | |
کس دانم از اکابر گردنکشان نظم | کورا صریح خون دو دیوان به گردنست | |
ناجلوهگاه عارض روزست و زلف شب | این تیره گل که لازم این سبز گلشنست | |
دور زمانه لازم عهد تو باد ازآنک | ازتست روز هرکه در این عهد روشنست | |
وین آبگینه خانهی گردون که روز و شب | از شعلهای آتش الوان مزینست | |
بادا چراغوارهی فراش جاه تو | تا هیچ در فتیلهی خورشید روغنست |