انوری (قصاید)/ای ترا گشته مسخر حشم دیو و پری
' | انوری (قصاید) (ای ترا گشته مسخر حشم دیو و پری) از انوری |
' |
ای ترا گشته مسخر حشم دیو و پری کوش تا آب سلیمان پیمبر نبری زانکه در نسبت ملک تو که باقی بادا هست امروز همان رتبت پیغامبری تویی آن سایهی یزدان که شب چتر تو کرد آنکه در سایهی او روز ستم شد سپری نامهی فتح تو سیاره به آفاق برد که بشارت بر فتح تو نشاید بشری خسروا قاعدهی ملک چنان میفکنی ملکا جادهی انصاف چنان میسپری که بدین سدهی ناموس فریدون بکنی که بدان پردهی آواز کسری بدری تو که صد سد سکندر کنی از گرد سپاه خویشتن را سزد ار صد چو سکندر شمری ای موازی نظر رای ترا نقش قدر چه عجب ناقد اسرار قضا و قدری رای اعلای ترا کشف شود حالت بلخ گر برحمت سوی آباد و خرابش نگری در زوایاش همه طایفهای منقطعند بوده خواهان تو عمری به دعای سحری تو سلیمانی و این طایفه موران ضعیف همه از خانه برون و همه از دانه بری ظاهر و باطن ایشان همه پای ملخ است چو شود کز سر پای ملخی درگذری