انوری (قصاید)/ای به خوبی و خرمی چو بهار
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | انوری (قصاید) (ای به خوبی و خرمی چو بهار) از انوری |
' |
ای به خوبی و خرمی چو بهار | گشته در دیدها بهار نگار | |
عرصهی صحن تو بهشت هوا | ذروهی سقف تو سپهر عیار | |
از سپهرت به رفعت آمده ننگ | وز بهشتت به نزهت آمده عار | |
گشته باطل ز عکس دیوارت | آن دورنگی که داشت لیل و نهار | |
در تو از مشکلات موسیقی | هرچه تقریر کرده موسیقار | |
کرده زان پس مکرران صدات | هم بر آن پرده سالها تکرار | |
معتدل عالمی که در تو طیور | همه هم ساکناند و هم طیار | |
بلعجب عرصهای که در تو وحوش | همه هم ثابتند و هم سیار | |
کرگ تو پیل کشته بر تارک | باز تو کبک خسته در منقار | |
شیر و گاو تو بینزاع و غضب | ابدالدهر مانده در بیکار | |
تیغ ترکان رزمگاه ترا | آسمان کرده ایمن از زنگار | |
جام ساقی بزمگاه ترا | میپرستان نه مست و نه هشیار | |
موج در جوی تو فلک سرعت | مرغ بر بام تو ملک هنجار | |
با تو رضوان نهاده پیش بهشت | چند کرت عصا و پا افزار | |
عمرها در عمارتت بوده | دهر مزدور و آسمان معمار | |
سحر نقش ترا نموده سجود | مردم دیدها هزار هزار | |
بزمگاه ترا هلال قدح | همه وقتی پر آفتاب عقار | |
دیلم و ترک رزمگاه ترا | هیچ کاری دگر نه جز پیکار | |
رمح این چون شهاب آتشسوز | تیغ آن چون مجره گوهردار | |
وحش و طیر شکارگاه ترا | خامه بیاضطراب داده قرار | |
سایهی تو چنان کشیده شدست | کافتابش نمیرسد به کنار | |
پایهی تو چنان رفیع شدست | کاسمان را فرود اوست مدار | |
آسمان زیر دست پایهی تست | ورنه کردی ستاره بر تو نثار | |
باغ میمونت را نشسته مدام | همچو مرغان فرشته بر دیوار | |
طارم قدر تو چو گردون نه | چمن صحن تو چو ارکان چار | |
رستنیهاش چون نبات بهشت | فارغ از گردش خزان و بهار | |
سوسنش همچو منهیان گویا | نرگسش همچو عاشقان بیدار | |
یک دم از طفل و بالغش خالی | دایهی نشو را نبوده کنار | |
پنجهی سرو او به خنجر بید | بیگنه بر دریده سینهی نار | |
سایهی بید او به چهرهی روز | بیسبب در کشیده چادر قار | |
صدف افکنده موج برکهی او | همه اطراف خویش دریاوار | |
فضلهی سرخ بید او مرجان | لل سنگ ریز او شهوار | |
در عالیش بر زبان صریر | مرحبا گوی ز ایران هموار | |
نابسوده در او ز پاس وزیر | سر زلف بنفشه دست چنار | |
آن قدر قدرت قضا پیمان | آن ملک سیرت ملوک آثار | |
ناصرالدین که شاخ نصرت و دین | ندهد بیبهار عدلش بار | |
طاهربن مظفر آنکه ظفر | همه بر درگهش گذارد کار | |
آنکه بفزود کلک را رونق | وانکه بشکست تیغ را بازار | |
وانکه جز باس او ندارد زرد | فتنهای زمانه را رخسار | |
دست رایش بکوفت حلقهی غیب | برکشیدند از درون مسمار | |
دولتش را چو چرخ استیلا | همتش را چو بحر استظهار | |
بوی باسش مشام فتنه نیافت | رخت برداشت رنگش از رخسار | |
نه معالیش پایمال قیاس | نه ایادیش زیردست شمار | |
کار عزمش به ساختن آسان | غور حزمش به یافتن دشوار | |
دست جودش همیشه بر سر خلق | پای خصمش مدام بر دم مار | |
کرده چرخش به سروری تسلیم | داده دهرش به بندگی اقرار | |
رایت او به جنبش اندک | خانهپرداز فتنهی بسیار | |
روزگارش به طبع گفته بگیر | هرچه رایش به حکم گفته بیار | |
بسته با حکم از قضا بیعت | گفته با کلک او قدر اسرار | |
داشته شیر چرخ را دایم | سایهی شیر رایتش به شکار | |
به بزرگیش کاینا من کان | داده یک عزم و یک زبان اقرار | |
کرده دوش یهود را تهدید | احتساب سیاستش به غیار | |
تا جهان لاف بندگیش زدست | سرو ماندست و سوسن از احرار | |
از عجب لا اله الا الله | چون کنند آفتاب را انکار | |
ای قضا بر در تو جویان جاه | وی قدر بر در تو خواهان بار | |
مسرع حکم تو زمانه نورد | شعلهی باس تو ستاره شرار | |
کوه را با طلایهی حلمت | گشته قایم جهادهای وقار | |
جیش عزمت دلیل بوده بسی | فتنه را در مضیقها به عثار | |
رایتت آیتی است حقگستر | قلمت معجزیست باطل خوار | |
رتبت کلک دست تو بفزود | تا جهان را مشیر گشت و مشار | |
چه عجب زانکه خود مربی نیست | کلک را در جهان چو دریا بار | |
دهرش از انقیاد گفته بگیر | هرچه رایش به حکم گفته بیار | |
صاحبانی چرا از آنکه فلک | دارد از من بدین سخن آزار | |
اندرین روزها به عادت خویش | مگر اندر میان خواب و خمار | |
بیتکی چند میتراشیدم | زین شتر گربه شعر ناهموار | |
منشی فکرتم چو از دو طرف | گشت معنی ستان و لفظ سپار | |
گفتمت صاحبا فلک بشنید | گفت هان ای سلیمدل زنهار | |
این ندا هیچ در سخن منشان | وین سخن بیش بر زبان مگذار | |
آنکه توقیع او کند تعیین | خسرو و صاحب و سپهسالار | |
وانکه دارند در مراتب ملک | بندگانش ملوک را تیمار | |
آنکه امرش دهد به خاک مسیر | وانکه نهیش دهد به باد قرار | |
وانکه هرگز به هیچ وجه ندید | فلکش جز به آب و آینه یار | |
وانکه از روی کبریا دربست | نه به عون سپاه و عرض سوار | |
وانکه جز عزم او نجنباند | رایت فتح را به گیر و به دار | |
تخت خاقان بگوشهی بالش | تاج قیصر به ریشهی دستار | |
صاحبش خوانی ای کذی و کذی | هان گرت مینخارد استغفار | |
ای در آن پایه کز بلندی هست | از ورای ولایت گفتار | |
نیست از تیر چرخ ناطقتر | دست از نطق زید و عمرو بدار | |
به خدای ار بدین مقام رسد | هم شود بیزبانتر از سوفار | |
من دلیری همی کنم ورنه | بر بساط تو از صغار و کبار | |
هیچ صاحب سخن نیارد کرد | این چنین بر سخنوری اصرار | |
تا بود بزم زهروی را گل | تا بود تیر عقربی را خار | |
فلک مجلست ز زهرهرخان | باد چونان که بشکفد گلزار | |
دور فرمان دهیت همچو ابد | پای بیرون نهاده از مقدار | |
داعیان دوام دولت تو | انس و جان بالعشی و الابکار | |
جاهت از حرز و حفظ مستغنی | جانت از عمر و مال برخوردار |