انوری (قصاید)/ای برادر بشنوی رمزی ز شعر و شاعری
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | انوری (قصاید) (ای برادر بشنوی رمزی ز شعر و شاعری) از انوری |
' |
ای برادر بشنوی رمزی ز شعر و شاعری | تا ز ما مشتی گداکس را به مردم نشمری | |
دان که از کناس ناکس در ممالک چاره نیست | حاش لله تا نداری این سخن را سرسری | |
زانکه گر حاجت فتد تا فضلهای را کم کنی | ناقلی باید تو نتوانی که خود بیرون بری | |
کار خالد جز به جعفر کی شود هرگز تمام | زان یکی جولاهگی داند دگر برزیگری | |
باز اگر شاعر نباشد هیچ نقصانی فتد | در نظام عالم از روی خرد گر بنگری | |
آدمی را چون معونت شرط کار شرکتست | نان ز کناسی خورد بهتر بود کز شاعری | |
آن شنیدستی که نهصد کس بباید پیشهور | تا تو نادانسته و بیآگهی نانی خوری | |
در ازاء آن اگر از تو نباشد یاریی | آن نه نان خوردن بود دانی چه باشد مدبری | |
تو جهان را کیستی تا بیمعونت کار تو | راست میدارند از نعلین تا انگشتری | |
چون نداری بر کسی حقی حقیقت دان که هست | هم تقاضا ریش گاوی هم هجا کون خری | |
از چه واجب شد بگو آخر بر این آزادمرد | اینکه میخواهی ازو وانگه بدین مستکبری | |
او ترا کی گفت کاین کلپترها را جمع کن | تا ترا لازم شود چندین شکایت گستری | |
عمر خود خود میکنی ضایع ازو تاوان مخواه | هم تو حاکم باش تا هم زانکه بفروشی خری | |
عقل را در هر چه باشی پیشوای خویش ساز | زانکه پیدا او کند بدبختی از نیکاختری | |
خود جز از بهر بقای عدل دیگر بهر چیست | این سیاستها که موروثست از پیغمبری | |
من نیم در حکم خویش از کافریهای سپهر | ورنه در انکار من چه شاعری چه کافری | |
دشمن جان من آمد شعر چندش پرورم | ای مسلمانان فغان از دست دشمنپروری | |
شعر دانی چیست دور از روی تو حیضالرجال | قایلش گو خواه کیوان باش و خواهی مشتری | |
تا به معنی های بکرش ننگری زیرا که نیست | حیض را در مبدا فطرت گزیر از دختری | |
گر مرا از شاعری حاصل همین عارست و بس | موجب توبه است و جای آنکه دیوان بستری | |
اینکه پرسد هر زمان آن کون خر این ریش گاو | کانوری به یا فتوحی در سخن یا سنجری | |
راستی به بوفراس آمد به کار از شاعران | وان نه از جنس سخن یا از کمال قادری | |
وانکه او چون دیگران مدح و هجا هرگز نگفت | پس مرنج ار گویدت من دیگرم تو دیگری | |
آمدم با این سخن کز دست بنهادم نخست | زانکه بیداور نیارم کرد چندین داوری | |
ای به جایی در سخندانی که نظمت واسطه است | هرکجا شد منتظم عقدی ز چه از ساحری | |
چون ندارد نسبتی با نظم تو نظم جهان | در سخن خواهی مقنع باش و خواهی سامری | |
گنج اتسز گنج قارون بود اگر نی کی شدی | از یکی منحول چندان کم بهارا مشتری | |
مهتران با شین شعرند ارنه کی گشتی چنین | منتشر با قصهی محمود ذکر عنصری | |
کو رییس مرو منصور آنکه در هفتاد سال | شعر نشنید و نگفت اینک دلیل مهتری | |
تا نپنداری که باعث بخل بود او را بدان | در کسی چون ظن بری چیزی کزان باشد بری | |
زانکه امثال مرا بیشاعری بسیار داد | کاخهای چارپوشش باغهای چلگری | |
مرد را حکمت همی باید که دامن گیردش | تا شفای بوعلی بیند نه ژاژ بحتری | |
عاقلان راضی به شعر از اهل حکمت کی شوند | تا گهر یابند، مینا کی خرند از گوهری | |
یارب از حکمت چه برخوردار بودی جان من | گر نبودی صاع شعر اندر جوالم بر سری | |
انوری تا شاعری از بندگی ایمن مباش | کز خطر درنگذری تا زین خطا درنگذری | |
گرچه سوسن صد زبان آمد چو خاموشی گزید | خط آزادی نبشتش گنبد نیلوفری | |
خامشی را حصن ملک انزوا کن ور به طبع | خوش نیاید نفس را گو زهرخند و خونگری | |
کشتیی بر خشک میران زانکه ساحل دور نیست | گو مباشت پیرهن دامن نگهدار از تری |