انوری (قصاید)/ای از کمال حسن تو جزوی در آفتاب
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | انوری (قصاید) (ای از کمال حسن تو جزوی در آفتاب) از انوری |
' |
ای از کمال حسن تو جزوی در آفتاب | خطت کشیده دایرهی شب بر آفتاب | |
زلف چو مشک ناب ترا بنده مشک ناب | روی چو آفتاب ترا چاکر آفتاب | |
آنجا که زلف تست همه یکسره شب است | وانجا که روی تست همه یکسر آفتاب | |
باغیست چهره تو که دارد ستارهبار | سرویست قامت تو که دارد بر آفتاب | |
بر ماه مشک داری و بر سرو بوستان | در لاله نوش داری و در عنبر آفتاب | |
گر حور و آفتاب نهم نام تو رواست | کاندر کنار حوری و اندر بر آفتاب | |
از چهره آفتابی و از بوسه شکری | بس لایق است با شکرت همبر آفتاب | |
انگیختست حسن تو گل با مه تمام | وامیخته است لفظ تو با شکر آفتاب | |
گر نایب سپهر نشد زلف تو چرا | در حلقه ماه دارد و در چنبر آفتاب | |
خالیست بر رخ تو بنامیزد آنچنانک | خواهد همی به خوبی ازو زیور آفتاب | |
گویی که نوک خامهی دستور پادشاه | ناگه ز مشک شب نقطی زد بر آفتاب | |
مخدوم ملکپرور و صدر جهان که هست | در پیش بارگاهش خدمتگر آفتاب | |
فرزانه مجد دولت و دین کز برای فخر | داد ز رای روشن او رهبر آفتاب | |
عالی ابوالمعالی بن احمد آنکه اوست | از مخبر آسمانی و از منظر آفتاب | |
لشکرکشی که هستش لشکرگه آسمان | فرماندهی که هستش فرمانبر آفتاب | |
بر طالع قویش دعاگوی مشتری | بر طلعت شهیش ثناگستر آفتاب | |
هر صبحدم بسوزد بهر بخور او | مشک سیاه شب را در مجمر آفتاب | |
کامل ز ذات اوست خردپرور آدمی | قاهر ز جود اوست گهرپرور آفتاب | |
بر منبری که خطبهی مدحش ادا کنند | بوسد ز فخر پایهی آن منبر آفتاب | |
زیبد زمانه را که کند بهر مدح او | خامه شهاب و نقش شب و دفتر آفتاب | |
ای صاحبی که دایم بر آسمان ملک | دارد ز رای روشن تو مفخر آفتاب | |
ای از محل چنانکه زهر آفریده جان | وی از شرف چنانکه زهر اختر آفتاب | |
آنجا برد که رای تو باشد دل آسمان | و آنجا نهد که پای تو باشد سر آفتاب | |
از گرد موکب تو کشد سرمه حور عین | وز ماه رایت تو کند افسر آفتاب | |
نام شب از صحیفهی ایام بسترد | از رای تو اجازت یابد گر آفتاب | |
بر عزم آنکه ریزد خون عدوی تو | هر روز بامداد کشد خنجر آفتاب | |
تا کیمیای خاک درت بر نیفکند | در صحن هیچ کان ننهد گوهر آفتاب | |
سیمرغ صبح را ندهد مژدهی صباح | تا نام تو نبندد بر شهپر آفتاب | |
چون تیغ نصرت تو برآرد سر از نیام | گویی همی برآید از خاور آفتاب | |
با بندگانت پای ندارند سرکشان | میرد سپاه شب چو کشد لشکر آفتاب | |
آنجا که رزم جویی و لشکرکشی به فتح | در بحر خون بتابد بیمعبر آفتاب | |
از تف و تاب خنجر مردان لشکرت | در سر کشد به شکل زنان چادر آفتاب | |
ای آفتاب دولت عالیت بیزوال | وی در ضمیر روشن تو مضمر آفتاب | |
ای چاکری جاه ترا لایق آسمان | وی بندگی رای ترا در خور آفتاب | |
هر شعر آفتاب که نبود بر این نمط | خصمی کند هر آینه در محشر آفتاب | |
آیینهای که جلوهگه روی تو بود | میزیبدش هر آینه خاکستر آفتاب | |
نشگفت اگر نویسد این شعر انوری | بر روی روزگار به آب زر آفتاب | |
تا نوبهار سبز بود و آسمان کبود | تا لاله سایه جوید و نیلوفر آفتاب | |
سر سبز باد ناصحت از دور آسمان | پژمرده لالهوار حسودت در آفتاب | |
در جشن آسمانوش تو ریخته به ناز | ساقی ماه روی تو در ساغر آفتاب |