انوری (قصاید)/آخر ای قوم نه از بهر من از بهر خدای
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | انوری (قصاید) (آخر ای قوم نه از بهر من از بهر خدای) از انوری |
' |
آخر ای قوم نه از بهر من از بهر خدای | دست گیرید مرا زین فلک بیسروپای | |
حال من بنده به وجهی که توان کشف کنید | بر خداوند من آن صورت تایید خدای | |
عالم مجد که بر بار خدایان ملکست | مجد دین آن به سزا بر ملکان بارخدای | |
میر بوطالب بن نعمه که بینعمت او | آسمان تنگ و زمین مفلس و خورشید گدای | |
آنکه بانقش وجودش ورق فتنه بشست | عالم نامیهبخش و فلک حادثهزای | |
آنکه از ابر کفش آب خورد کشت امید | وانکه بر خاک درش رشک برد فر همای | |
آنکه پیش گره ابروی باسش به مثل | نام که زهره ندارد که برد کاهربای | |
بر سر جمع بگویید که ای قدر ترا | آسمان پای سپر گشته زمین دستگرای | |
مانده از سیلی جاهت سر چرخ اندر پیش | گشته از طعنهی حلمت دل خاک اندروای | |
خشکسال کرم از ابر کفت یافته نم | وای اگر ابر کفت نایژه بگشادی وای | |
ساعد جود تو دارد کف دریا وسعت | پنجهی قهر تو دارد گل خورشید اندای | |
چیست کلک تو یکی کاتب اسرارنگار | چیست نطق تو یکی طوطی الهامسرای | |
تو که در ناصیهی روز ببینی تقدیر | از کجا ز آینهی رای ممالک آرای | |
آنکه او در همه دل عشق تو دارد همهوقت | آنکه او با همهکس شکر تو گوید همهجای | |
اعتقادی که فلان را به خداوندی تست | دیده باشی به همه حال در آیینهی رای | |
مدتی شد که در این شهر مقیم است و هنوز | هیچ دربانش نداند بدر هیچ سرای | |
خدمت حضرت تو یک دو سه بارک دریافت | اندر آن موسم غمپرور شادی فرسای | |
بعد از آن کمترک آمد نه ز تقصیر ازآنک | تا نباید که کسی گویدش ای خواجه کمآی | |
نتوان گفت که محتاج نباشد لیکن | باد حرصش نکند همچو خسان ناپروای | |
طمع را گفته بود خون بخور و لب مگشای | نفس را گفته بود جان بکن و رخ منمای | |
بندش از بند قضا گر بگشاید سخنش | این بود بس که دل از راز حوادث مگشای | |
لیکن آنجا که ملایک ز ردای پدرت | همه در آرزوی عشق کلاهند و قبای | |
چکند گر نبود مجلس و دیوان ترا | شاعر و راوی و خنیاگر و فصال و گدای | |
انوری لاف مزن قاعده بسیار منه | بالغی طفل نه ای جای ببین ژاژ مخای | |
بارنامه نکشد بارخدایی که سپهر | هست از پا و رکاب پدرش گشته دوتای | |
داغ داری به سرین برنتوانی شد حر | پست داری به دهان برنتوانی زد نای | |
خویشتن داری تو غایت بیخویشتنی است | خویشتن را چو تو دانی که ای پس مستای | |
سیم گرمابه نداری به زنخ باد مسنج | نان یک ماهه نداری به لگد آب مسای | |
خیز و نزدیک خداوند شو این شعر ببر | عاقلان حامل اندیشه نباشند به رای | |
چند بیبرگ و نوا صبر کنی شرم بنه | گو خداوند مرا برگ و نوایی فرمای | |
دل چو نار از عطش و چهره چو آبی ز غبار | برمگرد از لب بحر این بنشان آن بزدای | |
گر ز خاصت دهد از خاص تو بیهوده مگوی | ور ز توزیع، ز توزیع تو یافه مدرای | |
چون بفرمود برو راه تنعم برگیر | بنشین فارغ و دم درکش و زحمت مفزای | |
چمنی داری در طبع، درو خوش میگرد | گل معنی میچین سرو سخن میپیرای | |
گشت بیفایده کمزن که نه بادی نه دخان | بانگ بیفایده کمکن که نه نایی نه درای | |
شعر اگر گویی پس بار خدایت ممدوح | دامن این سخن پاک به هرکس مالای | |
تا که آفاق جهان گذران پیماید | آفتاب فلک دایر دوران پیمای | |
ای به حق سید و صدر همه آفاق مباد | که گزندیت رساند فلک خیرهگزای | |
تا که خورشید بتابد تو چو خورشید بتاب | تا که ایام بپاید تو چو ایام بپای | |
تا نیاسود شب و روز جهان از حرکت | روز و شب در طرب و کام و هوا میآسای | |
فلک از مجلس انس تو پر از هو یاهو | عالم از گریهی خصم تو پر از ها یاهای |