انوری (قصاید)/آخر ای خاک خراسان داد یزدانت نجات
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | انوری (قصاید) (آخر ای خاک خراسان داد یزدانت نجات) از انوری |
' |
آخر ای خاک خراسان داد یزدانت نجات | از بلای غیرت خاک ره گرگانج و کات | |
در فراق خدمت گرد همایون موکبی | کاندر نعل از هلالست اسب را میخ از نبات | |
موکب صدر جهان پشت هدی روی ظفر | خواجهی دنیی ضیاء دین حق اکفی الکفاة | |
لاجرم بادت نسیمی یافت چون باد مسیح | لاجرم آبت مزاجی یافت چون آب حیات | |
آنکه گردون را برو ترجیح نتواند نهاد | عقل کل در هیچ معنی جز که در تقدیم ذات | |
داده کلک بیقرارش کار عالم را قرار | داده رای با ثباتش ملک دنیا را ثبات | |
هرچه در گیتی برو نام عطا افتد کفش | جمله را گفتست خذ جام و قلم را گفته هات | |
در غنایی خواهد افتاد از کفش گیتی چنانک | بر مساکین طرح باید کرد اموال زکات | |
ای ز شرم جاه تو سرگشته اوج اندر فلک | وی ز رشک دست تو نالنده موج اندر فرات | |
آمدی اندر هنر اقصی نهایات الکمال | چون محیط آسمان اعلی نهایات الجهات | |
از خداوندی جدا هرگز نبودستی چنانک | نفس موجود از وجود و ذات موصوف از صفات | |
بعد از آن والی که بنیاد وجود از جود اوست | بر خلایق چون تو والی کس نبودست از ولات | |
دست انصاف تو بر بدعتسرای روزگار | دست محمودست بر بتخانههای سومنات | |
گر حرم را چون حریم حرمتت بودی شکوه | در درون کعبه هرگز نامدی عزی و لات | |
هر کرا در دل هوای تست ایمن از هوان | هر که را در جان وفای تست فارغ از وفات | |
خود صلاح اهل عالم نیست اندر شرع و رسم | اعتصام الا به حبل طاعتت بعد از صلات | |
زانکه امروز از اولوالامری و یزدان در نبی | همچنین گفتست و حق اینست و دیگر ترهات | |
خون دل یابد ز باس تو چو گردون بشکند | در عظام دشمن ملک ار همه باشد رفات | |
صد عنایتنامهی گردون حنا بر کرده گیر | چون ز دیوانت به جان کردند خصمی را برات | |
خصم را گو هرچه خواهی کن تو و تدبیر ملک | این خبر دانم خداوندا که دانی کل شات | |
صاحبا صدرا خداوندا کریما بنده گر | یابد از حرمان عالی بارگاه تو نجات | |
بعد از این در خدمت از سر پای سازد چون قلم | زانکه گشتست از فراق تو سیهدل چون دوات | |
در قضای خدمت ماضیش قوتها دهد | آنکه حسرتهاش میداده است هردم بر فوات | |
اندرین خدمت که دارد بنده از تشویر آن | پیش فتیان خراسان دست بر رخ چون فتات | |
گرچه بعضی شایگانست از قوافی باش گو | عفو کن وقت ادا دانی ندارم بس ادات | |
بود الحق تاء چند دیگر از وجدان ولیک | چون ممات و چون قنات و چون روات و چون عدات | |
گفتم آخر شایگان خوش به از وجدان بد | فیالمثل چون حادثاتی از ورای حادثات | |
هیچکس در یک قوافی بنده را یاری نکرد | هرکه بیتی شعر دانست از رعیت وز رعات | |
جز جمالالدین خطیب ری که برخواند از نبی | مسلمات ممنات قانتات تایبات | |
تا کند تقطیع این یک وزن وزان سخن | فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلات | |
جیش تو بادا به بلخ و جشن تو بادا به مرو | بارگاهت در نشابور و مقام اندر هرات |