امیر خسرو دهلوی (گزیده از مطلع الانوار)/چون تن آدم ز گل آراستند
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | امیر خسرو دهلوی (گزیده از مطلع الانوار) (چون تن آدم ز گل آراستند) از امیر خسرو دهلوی |
' |
چون تن آدم ز گل آراستند | خانهی جان بهر دل آراستند | |
آدمی آن است که در وی دل است | ور نه علف خانهی آب و گل است | |
دل نه همان قطرهی خون است و بس | کز خود و اشام برادر نفس | |
دل اگر این مهره آب و گل است | خر هم از اقبال تو صاحبدل است | |
لیک دل آن شد که هوایی دروست | و ز طرفی بوی وفایی در اوست | |
زنده به جان خود همه حیوان بود | زنده به دل باش که عمران بود | |
غمزده به جان که غم اندوز نیست | سوخته به دل که در او سوز نیست | |
سردی دل مردگی دل بود | خون چو به تن سرد شود گل بود | |
ز اهل تکلف نتوان یافت سود | تا نبود شعلهی هستی فروز | |
عشق زبانی ز هر افسرده پرس | سوزش آن از دل آزرده پرس | |
ذوق نمک گر چه زبان را خوش است | چون به جراحت فگنی آتش است | |
خون دل سوختگان باشد آب | گریه کند بر سر آتش کباب | |
گر چه کس از خسته نه کاوش کند | ریش نمک خورده تراوش کند | |
نافه که بو از همه سو گرددش | پوست کجا برهی بو گرددش | |
آه گواه دل غمکش بود | دود به غمازی آتش بود | |
موم بود دل که ز عشق است زار | کو بگداز اوفتد از یک سرار | |
هست چو دیوار تن رود سیر | کاه گلی کرده و سنگی به زیر | |
خرقهی آلوده ز صدق است دور | هیزم تر دود برارد نه نور | |
سوخته را جنبش والا بود | کوشش آتش سوی بالا بود | |
مشعلهی عشق چو شد خانگی | سوخته شد عقل به پروانگی | |
کشته این تیغ سیاست بس است | آنکه امان یافت ازو کم کسی است | |
راند چو بر تختهی هستی قلم | عالیها سافلها زد رقم | |
ز له به مهمانی انسان نهاد | داغ به پیشانی شیطان نهاد | |
راند چو بر خصم کهن کینه را | کشت به خاک آتش دیرینه را | |
قاعده خاک بر اختر کشید | رایت آتش به زمین در کشید | |
جام چه آگه که چه صهباست این | غوک چه داند که چه دریاست این | |
هشت حدیقه چمن این گلند | چار فرشته مگس این ملند | |
چرخ که زیر است و زبر هر نفس | زیر و زبر کردهی عشق است و بس | |
روح درین زاویه بیگانهیی است | عقل درین سلسله دیوانهیی است | |
آنکه چشید این قدح تلخ فام | تلخ شدش چشمهی حیوان به کام | |
شربت شیری به خماری خورند | بادهی تلخ از پی کاری خورند | |
چاشنی بادهی تلخ آنکه یافت | روی ز شیرینی عالم بتافت | |
شیفته از بوی میافتد خراب | عارف هشیار ز بوی گلاب | |
جان به یکی جرعه که این نکته ریخت | کرد خرد حمله و بیرون گریخت | |
زنده نه آن است که جانی دروست | اوست که از عشق نشانی در اوست | |
جان که نه عشقش بود آن بازی است | عشق نه بازی است که جان بازی است | |
چند بری عشق به بازی به سر | عشق دگر باشد و بازی دگر | |
مرد که در عشق بجان فرد نیست | گر صف کافر شکند مرد نیست | |
زنده دلان خوش ز غم دل شوند | جانوران پاک به بسمل شوند | |
پاک روانی که به آگاهی اند | کشتهی حق چون ملخ و ماهی اند | |
به که درین ره به رضا ایستی | رنجه شوی چون به قضا ایستی | |
گر همه بر دیده زند دوست تیر | منت بر دیده نه و در پذیر | |
چون تو فغان از سر خاری کنی | به که جز از عشق شماری کنی | |
دل که اسیر رخ رنگین بود | موم شود گر چه که سنگین بود | |
خار اگر چند بود تیزتر | آتش سوزنده ازو تیزتر | |
هر بت زیبا که جمالش بود | فتنه نیازادهی خالش بود | |
مردن عاشق نه ز غمخواری است | کز پی جان غمزده به دلداری است | |
نز هوس است این همه آشوب دل | هست بتان را مژه جاروب دل | |
دل که بود شیفتهیئی از خود است | حاجبی ابروی خوبان بد است | |
سیمبرانی که تو بینی چو ماه | عقرب جاناند ز زلف سیاه | |
طرهیشان دزد ولایت زن است | نرگس شان آهوی شیر افگن است | |
گر چه همه چشم و چراغ دلند | سوخته داند که چه داغ دلند | |
مایهی مهراند ولی کینهجوی | دشمن جانند ولی دوست روی | |
آفت تقوی لب می نوششان | زلف بلای به بناگوششان | |
چون خطشان سرمه دهد در شراب | کیست کز آن باده نگردد خراب | |
دل شدگان را رخ زیبا مل است | مستی بلبل نه ز مل کز گل است | |
گر نبود دیدهی شهوت گرای | چیست به از دیدن صنع خدای | |
دیدهی خوبان است به شهوت وبال | قند چو میگشت نباشد حلال | |
گر نگری پاک رخ لاله فام | نیست گل و لاله به دیدن حرام | |
آنکه ز حق پاکی چشمش عطاست | منع ز رخسار بتانش خطاست | |
دیده که در وی نظر پاک نیست | سرمهی آن دیده به جز خاک نیست | |
دیده نباشد که نظر نیستش | کور چه بیند که بصر نیستش | |
دل چو رخ خوب تمنا کند | دیده به ناچار تماشا کند | |
زانچه که دل را غم آوارگی است | دیده چه آگاه که نظارگی است | |
زان دل آزرده خرابی کند | کو چو نمک یافت کبابی کند | |
هر صنمی را که نمک بیشتر | خسته دلان را دل ازو ریشتر | |
حسن نه نیکویی رنگ است و پوست | هر چه کند جای به دلها نکوست | |
نیست غم از رنگ و صفایی که هست | ناز و کرشمه است بلایی که هست | |
آنکه در و شوخی خوبان کم است | میل بد و هست ولی یکدم هست | |
نافه که بوییش نباشد به پوست | خون فشرده نتوان داشت دوست | |
خوب که او حسن نداند فروخت | سینه ز آتش نتواند بسوخت | |
باغ چه داند که چه چیزش خوش است | گل چه شناسد که چرا دلکش است | |
لاجرم آنکس که به گل روی کرد | داد ز دستش چو دمی بوی کرد | |
آدمی است آنکه بلای دل است | افت پوشیده برای دل است | |
هستی این طایفه سر تا قدم | عاشق و معشوق شد و عشق هم | |
آنکه دماغ بشر این بوی یافت | قابل آن بود از ان روی یافت | |
سوخته را دل بود از صبر دور | آتش سوزنده نباشد صبور | |
دل که به سوی رخ دلکش بود | هست چو مومی که بر آتش بود | |
ای که ز جانان کنی افسانهیی | کم نتوان بود ز پروانهیی |