امیر خسرو دهلوی (گزیده از مجنون و لیلی)/چون ماند پریوش حصاری
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | امیر خسرو دهلوی (گزیده از مجنون و لیلی) (چون ماند پریوش حصاری) از امیر خسرو دهلوی |
' |
چون ماند پریوش حصاری | در حجرهی غم به سوگواری | |
قیس از هوس جمال دلبند | در درس ادب دوید یک چند | |
در گوشهی صحن و کنج دیوار | میکرد سرود عشق تکرار | |
بی صرفه همی شتافت چون کور | بی رشته همی ننید چون مور | |
آهی به جگر فرود میخورد | و الماس به سینه خرد میکرد | |
زین گونه به چارهای که دانست | میکرد شکیب تاتوانست | |
چون سیل غمش رسید بر فرق | از پرده برون فتاد چون برق | |
بیرون شد و کرد پیرهن چاک | و افگند به تارک از زمین خاک | |
گریان به زمین فتاد بی تاب | بر خاک، مراغه کرد چون آب | |
برداشت ز خانه راه صحرا | چون خضر نمود میل خضرا | |
میرفت چو باد کوه بر کوه | خلقی ز پسش دوان به انبوه | |
هر کس ز لطافت جوانیش | میخورد، فسوس زندگانیش | |
اینش ز درونه پند میداد | وانش به جفا گزند میداد | |
طفلان به نظاره سنگ در دست | اینش ز دو آن شکست و آن خست | |
با این شغبی که در گذر بود | دیوانه ز خویش بی خبر بود | |
میراند ز آب و دیده رودی | میگفت، چو بیدلان، سرودی | |
میزد ز درون جان دم سرد | زان باد چو ریگ رقص میکرد | |
چون گشت یقین که مرد دل ریش | دارد سفری دراز در پیش | |
زین غم همه در گداز گشتند | گریان به قبیله باز گشتند | |
رازش به زمانه عام کردند | مجنون زمانش نام کردند | |
بردند خبر ز روزگارش | سوی پدر بزرگوارش | |
کان رو که تو میفشاندیش گرد | ز آسیب زمانه لطمهای خورد | |
گر در پی او شوی به پرواز | باشد که هنوز یابیش باز | |
پیر از خبری چنان جگر دوز | زد نعرهی از درون پر سوز | |
خون از جگر دریده میریخت | نی نی که جگر ز دیده میریخت | |
هر جا جگرش به چشم تر بود | کش دل سوی گوشه جگر بود | |
از دم همه خون جگر همی کرد | و ز بی جگری جگر همی خورد | |
اشکش به جگر نمک نه کم داشت | گویی نمک و جگر بهم داشت | |
وان مادر دردمند پر جوش | کان قصه شنید گشت بی هوش | |
غلطید به خاک تیره مویان | آن گمشده را به خاک جویان | |
موی از دل ناامید میکند | پیچه ز سر سپید میکند | |
بیچاره پدر دوید بیرون | همراه سرشک و همدمش خون | |
میرفت ز سوز دل شتابان | فریاد کنان بهر بیابان | |
چون گشت بسی به دشت و کهسار | از کوه شنید نالهی زار | |
اندر پی آن ترانه زد گام | افگنده ز اشک، باده در جام | |
دریافت حریف را چو مستان | با زمزمهی هزار دستان | |
میگفت دران فراق خون ریز | با خود غزلی جراحت انگیز | |
چون چشم پدر فتاد بروی | شد سست ز سختی غمش پی | |
چون سوختگان دوید سویش | بنشست به گریه پیش رویش | |
دیدش چو چراغ مرده بینور | دور از من و تو، ز خویشتن دور | |
چون روی پدر بدید فرزند | لختی دل پاره یافت پیوند | |
خم کرد تن ستم رسیده | مالید به پای پیر دیده | |
پیر، از جگر کباب گشته | رخ شست، به خون آب گشته | |
بگریست برو به خسته جانی | بوسید سرش به مهربانی | |
میسوخت به زاری از گزندش | میداد ز سوز سینه پندش: | |
کای شمع دل و چراغ دیده | وی میوهی جان و باغ دیده | |
با آن خردی که داشت رایت، | چون در وحل اوفتاد پایت؟ | |
درد که نهاد بر تو این بار؟ | سودای که کرد با تو این کار؟ | |
باد که وزید بر چراغت؟ | آه که به سینه کرد داغت؟ | |
بودم به گمان که گاه پیری | مونس شوی ام به دستگیری | |
رو در که کنم که در چنین سوز؟ | روزی به شب آرم اندرین روز | |
دریاب که عمر بر سر آمد | طوفان اجل به سر درامد | |
پیری هوس جوانیم برد | مرگ آمد و زندگانیم برد | |
چندین نه بس است تخلی دهر؟ | دیگر، چه کنی تو عیش من زهر؟ | |
آتش که به شعله خوی دارد، | روغن زدنش چه روی دارد؟ | |
من خود ز زمانه پا براهم، | تو رشته چه میبری به چاهم؟ | |
تنگست دلم، مپوی چندین | دل تنگی من مجوی چندین | |
ای جان پدر، به خانه باز آی | وی مرغ، به آشیانه باز آی | |
بشتاب که نادرین غم آباد | پیش از اجلم رسی به فریاد | |
زین پس که بجستنم شتابی | جوئیم بسی، ولی نیابی | |
وان مادر تو که در نقابست | او هم ز غمت چو من خرابست | |
زان پیش که دیده را کند پیش، | محروم مدارش از رخ خویش | |
ماییم دو تیره روز بی کس | یک دیده به چشم ما تویی، بس | |
مپسند که از جمال تو دور | بی دیده شویم و بلکه بی نور | |
آخر پدر توام، نه اغیار | بیگانه مشو چنین به یک بار | |
بیمار اگر چه دردناکست | بیمار پرست در هلاکست | |
ز آنجا که یکیست خون و پیوند | مرگ پدرست رنج فرزند | |
ز آنجا که یکیست خون و پیوند | مرگ پدرست رنج فرزند | |
ز آزردن دست و پا توان زیست، | ز آزار جگر توان زیست؟ | |
این جای نه جای تست، برخیز | وین کار نه کار تست، بگریز | |
گیرم که به غم زبون توان بود، | بی خانه و جای، چون توان بود؟ | |
گر زان منی، از آن من باش | ور نه به مراد خویشتن باش | |
هر چند که عشق جمله در دست | نیر و شکن صلاح مردست | |
مرد ار چه به سوزدش، همه تن | دودی ندهد، برون ز روزن | |
مسپار بدست دیو تن را | گرد آر عنان خویشتن را | |
زین غم همه گر مراد یارست | غم هیچ مخور که در کنارست | |
گر برمهی آسمان نهی هوش | کوشم که رسانمت در آغوش | |
آن مه که دلت ازو خرابست | لیلیست نه آخر آفتابست | |
ننشینم تا به چاره و رای | با او ننشانمت به یک جای | |
لیکن نکنی چو دیو را بند | دیوانه نشد سزای پیوند | |
این دیو دلی رها کن از خوی | مردم شو و راه مردمی جوی | |
تا بود که ز عون بخت پر نور | هم خوابه شود فرشته با حور! | |
مجنون چو نوید کام بشنود | بنشست ز مغزش اندکی دود | |
با پیر به شرم گفت گریان | کای ز آتش من دل تو بریان | |
از من به من آنچه یک گزندست | دانم که ترا هزار چندست | |
لیکن چکنم، که نفس خود کام | از حیله و دم نمیشود رام | |
خوگیر، که از بلا گریزم، | از بند قضا کجا گریزم؟ | |
بی چاره وجود سست تدبیر | مرغیست به ریسمان تقدیر | |
آن روز که بودم از غم آزاد | میبود برای خود دلم شاد | |
و اکنون که نه بر فرار خویشم | این هم نه باختیار خویشم | |
پروانهی شمع را که فرمود | کاو از تن خود برآورد دود؟ | |
آنک آفت آسمان نداند | داند چو دران شکنجه ماند | |
گر کار به دست خویش بودی | کار همه خلق پیش بودی | |
چون نیست ز مردم آنچه زاید | تسلیم شدم بهر چه آید | |
تا یاری جان به قالبم هست | جان بدهم و یارندهم از دست | |
با همسر او شوم چو افسر | یا در سر کار او کنم سر | |
های ای پدر من و سر من | من گوهر تو تو افسر من | |
زین گونه که بهر من دویدی | آزرده شدی و رنج دیدی | |
غم خوارگیم فگندت از زیست | ور تو نخوری غم، دگر کیست؟ | |
زین غم چو مرا قرار بر تست | غم زان منست و بار بر تست | |
درد دل خسته را دوا کن | وان وعده که کردهای وفا کن! | |
پذرفت پدر که سخت کوشد | کالا خرد و درم فروشد | |
آن چاره کند که تا تواند | دیوانه به ماه نور ساند | |
مجنون به وثیقتی چنان چست | شد با پدر و رضای او جست | |
با هم دو ستم کش زمانه | رفتند ز دشت سوی خانه |