امیر خسرو دهلوی (گزیده از مجنون و لیلی)/دندانه گشای قفل این راز
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | امیر خسرو دهلوی (گزیده از مجنون و لیلی) (دندانه گشای قفل این راز) از امیر خسرو دهلوی |
' |
دندانه گشای قفل این راز | زین گونه در سخن کند باز | |
کان روز که زاد قیس فرخ | رخشنده شد آن قبیله را رخ | |
زان نور خجستهی شب افروز | بر عامریان خجسته شد روز | |
بنشست پدر به شادمانی | بگشاد دری به مهمانی | |
واندر پس پرده ما درش نیز | آراست ز صفه تا به دهلیز | |
خوبان قبیله را طلب کرد | آفاق ز نغمه بر طرف کرد | |
جستند حکیم طالع اندیش | کاگه کند از حکایت پیش | |
دانا بشمار خود نظر کرد | گفت آنچه سر از شمار بر کرد | |
کاین طفل مبارک اختر خوب | یوسف صفتی شود چو یعقوب | |
با آنکه ز گردش زمانه | در فضل و هنر شود یگانه | |
لیکن فتدش گهی جوانی | در سر هوسی، چنانکه دانی | |
از عشق بتی نژند گردد | دیوانه و مستمند گردد | |
اندیشه چنان کند به زارش | کاز دست رود عنان کارش | |
مادر پدر از چنین شماری | ماندند، دمی، به خار خاری | |
لیکن ز نشاط روی فرزند | گشتند، بهر چه هست، خرسند | |
آن نکته به سهل بر گرفتند | و آیین طرب ز سر گرفتند | |
یک چند چو دور چرخ در گشت | آن گلبن تر شگفتهتر گشت | |
سالش به شمار پنجم افتاد | زو نور به چرخ و انجم افتاد | |
شد تازه، چو نیم رسته سروی | یا بال دمیده نو تذروی | |
نزد همه شد به هوشمندی | چون مردم دیده، ز ارجمندی | |
زیرک دلیش چو باز خواندند | در پیش معملش نشاندند | |
دانای رقم ز بهر تعلیم | کردش به کنار تخته تسلیم | |
جهد ادبش بدان چه دانست | می کرد چنانچ می توانست | |
آراسته مکتبی چو باغی | هر لاله درو، چو شب چراغی | |
زین سوی نشسته کودکی چند | آزاده و زیرک و خردمند | |
زان سوی ز دختران چون حور | مسجد شده چون بهشت پر نور | |
هر تازه رخی چو دستهی گل | بر گل زده جنتهای سنبل | |
بود از صف آن بتان چون ماه | ماهی، زده آفتاب را، راه | |
لیلی نامی که مه غلامش | خالش نقطی ز نقش نامش | |
مشعل کش آفتاب و انجم | دیوانه کن پری و مردم | |
سلطان شکر لبان آفاق | لشکر شکن شکیب عشاق | |
سر تا به قدم کرشمه و ناز | هر سر کش حسن و هم سرانداز | |
نازی و هزار فتنه در دهر | چشمی و هزار کشته در شهر | |
نی بت که چراغ بت پرستان | طاوس بهشت و کبک بستان | |
اندر صف آن بتان شیرین | چون زهره به ثور و مه به پروین | |
زانو زده قیس در دگر سوی | هم چرب زبان و هم سخن گوی | |
نازک چو نهال نو دمیده | خوش طبع و لطیف و آرمیده | |
شیرین سخنی که هوش میبرد | رونق ز شکر فروش میبرد | |
وان لاله رخان ارغوان ساق | نیز از دل و جانش گشته مشتاق | |
ایشان همه را بقیس میلی | وان سوخته در هوای لیلی | |
لیلی خود ازو خراب جان تر | گشته نفس از نفس گرانتر | |
هر دو به نظاره روی در روی | در رفته خیال موی در موی | |
لب مانده ز گفت و زبان هم | دل گشته بهم یکی و جان هم | |
این زو به غم و گداز مانده | دل بسته و دیده باز مانده | |
وان کرده نظر به روی این گرم | وافگنده ز دیده برقع شرم | |
این گفته غم خود از رخ زرد | او داده جوابش از از دم سرد | |
این دیده درو به چشم پاکی | او نیز، ولی به شرمناکی | |
این گشته به اب دیدگان مست | او شسته ز جان خویشتن دست | |
این کام خود از فغان خود دوخت | او، سینهی خود، ز آه خود سوخت | |
سلطان خرد برون شد از تخت | هم خانه به باد داد و هم رخت | |
فریاد شبان بمانده از کار | میش آبله پای و گرگ خونخوار | |
مستان ز شراب خانه جسته | خم بر سر محتسب شکسته | |
مجنون ز نسیم آن خرابی | شد بی خبر از تنگ شرابی | |
از خون جگر شراب میخورد | وز پهلوی خود کباب میخورد | |
دزدیده درو نگاه میکرد | میدید ز دور و آه میکرد | |
میبود ز نیک و بد هراسش | میداشت خرد هنوز پاسش | |
اندیشه هنوز خام بودش | دل در غم ننگ و نام بودش | |
چون لاله، جبین شگفته میداشت | داغی به جگر، نهفته میداشت | |
میسوخت چو شمع با رخ زرد | در گریه و سوز خنده میکرد | |
دانا رقمش به تخته میجست | او تخته به اب دیده میشست | |
استاد، سخن ز علم میراند | او جمله کتاب عشق میخواند | |
وان لعبت دردمند دل تنگ | دل داده به باد و مانده بی سنگ | |
خون دلش از صفای سینه | پیدا چو می اندر آب گینه | |
بر چهره ز شرم پرده میدوخت | و آتش به دلش گرفته میسوخت | |
هر چند که غنچه بود سر بست | میکرد ز بوی خلق را مست | |
بودند به زاری آن دو غم خوار | در چنبر یکدگر گرفتار | |
یاران که بهر کناره بودند | دزدیده دران نظاره بودند | |
میکرد دو سینه جوش بر جوش | میرفت دو قصه گوش بر گوش | |
این داشت فسانه در مدارا | او گفت حکایت آشکارا | |
رازی که ز سینها بجوشد | او باز کند گر این بپوشد | |
باشد چو خریطه پر ز سوزن | بندی دهنش، جهد ز روزن | |
بر روی محیط پل توان بست | نتوان لب خلق را زبان بست |