امیر خسرو دهلوی (گزیده از مجنون و لیلی)/خوانندهی حرف آشنایی
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | امیر خسرو دهلوی (گزیده از مجنون و لیلی) (خوانندهی حرف آشنایی) از امیر خسرو دهلوی |
' |
خوانندهی حرف آشنایی | زین گونه کند سخن سرایی | |
کان پیر جگر کباب گشته | وز بادهی غم خراب گشته | |
چون زد در عروس نومید | شد ساختهی گزند جاوید | |
شد در پی آنکه تا چه سازد | کان عاشق خسته را نوازد | |
کرد آنچه ز چاره کردنی بود | نامد به کفش کلید مقصود | |
چون از طرفی نیافت یاری | برمیر قبیله شد به زاری | |
نوفل، ملکی بد، آدمی خوی | آزاده و مهربان و دل جوی | |
از کش و مکش دل ستم کار | در سلسلهی بتی گرفتار | |
هم زحمت عاشقی کشیده | هم شربت عاشقان چشیده | |
افسانهی قیس، کاتش افروخت | هر لحظه همی شنید و میسوخت | |
چون حالت پیر دید حالی | کرد از بد و نیک خانه خالی | |
به نواخت به لطف و راز پرسید | وان قصه که داشت باز پرسید | |
پیر از جگر شکایت اندود | دم بر زد و کرد خانه پر دود | |
چون کار فتادگان به زاری | جست از پی آن رمیده یاری | |
او خود غم او ز پیش دانست | وان مصحت، آن خویش دانست | |
قاصد طلبید و داد پیغام | سوی پدر بت گل اندام: | |
کاندیشهی آن کند کی بی گفت | دیوانه به ماه نو شود جفت | |
گر گفت دگر بود درین زیر | گویم سخن از زبان شمشیر | |
شد پیک و پیام برد در حال | تا شد شنونده بر دگر حال | |
بگشاد زبان چو آتش تیز | پس گفت جوابی آتش انگیز: | |
کاندازه کرا بود، درین راز، | کز پردهی ما برآرد آواز؟ | |
کاری که ز نسبتش جداییست | کوشیدن آن نه نیک راییست | |
کرباس تو گر چه دلپذیرست | پیوند حریر با حریرست | |
گر مهتر ماست نوفل گرد | مهتر نکند ستیزه با خرد | |
زان گونه زبون نهایم ما نیز | کارزد گل ما به نرخ گشنیز | |
چندان غم جان و تن توان خورد | کز پرده برون سخن توان برد | |
فرمان ده، اگر بدین بهانه، | ما را به بدی کند نشانه | |
ما نیز به کوشش صوابش | معذور بودیم در جوابش! | |
پیک آمد و باز داد پاسخ | نوفل ز غضب شد آتشین رخ | |
لشکر طلبید و بارگی خواست | بیرون قبیله شد صف آراست | |
خویشان صنم، که آن شنیدند | شان نیز به کین برون دویدند | |
گشت از دو طرف روانه شمشیر | وا ویخت به حمله شیر با شیر | |
هر تیغ زنی، به خنجر و خشت | سرها همه میدر و دومی کشت | |
مرگ آمد و جان ز سینه میروفت | بر نغمهی تیر، پای میکوفت | |
بر رسم عرب به جهد و ناورد | میکرد ستیزه مرد با مرد | |
شمشیر کشیده هر دلیری | نوفل به میان چو تند شیری | |
هر سو که فگند تیغ پولاد | کرد از سر مرد، گردن آزاد | |
زان کینه که بی دریغ میرفت | یک هفته دو رویه تیغ میرفت | |
خلقی سوی لعبت حصاری | تنگ آمد از آن ستیزهکاری | |
گفتند به اتفاق پیران | در سوخته به که خانه ویران | |
چون فتنهی ما برون زد این تاب | آن به که کنیم فتنه در خواب | |
خیزیم و سبک ز خون لیلی | در خاک روان کنیم سیلی | |
آفت ز جهان چو گشت گم نام، | غوغا، ز دو سوی، گیرد آرام | |
هم رخنهی فتنه بسته گردد | هم دل ز گزند رسته گردد | |
مجنون که از ان خبر شد آگاه | بر زد ز درون دل یکی آه | |
بر میر سپه دوید جوشان | چون سیل که در رسید خروشان | |
بگرفت عنان مرکبش سخت | میسوخت زخامکاری بخت | |
گفت: ای همه مرهم از تو آزار | بازا دل ازین ستیزه بازار | |
گویند ز غصه مهترانش | کاهسته کنیم برکرانش | |
یعنی چو وی از جهان برافتد | این مشغله از میان برافتد | |
بر خصم مکش به کینه جویی | تیغی که به خون دوست شویی | |
آن نیزه مزن به دشمنان بیش | کزوی دل دوستان کنی ریش! | |
نوفل چو شنید گفت مجنون | از دیده گشاد در مکنون | |
لابد به نیام کرد شمشیر | در بیشهی خویش رفت چون شیر | |
در گوشهی غم نشست نالان | از حالت قیس دست مالان |