امیر خسرو دهلوی (گزیده از مجنون و لیلی)/توقیع کش مثال این حرف
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | امیر خسرو دهلوی (گزیده از مجنون و لیلی) (توقیع کش مثال این حرف) از امیر خسرو دهلوی |
' |
توقیع کش مثال این حرف | در نامه، سخن چنین کند صرف | |
کان سوختهی خراب سینه | او رنگ نشین بی خزینه | |
از نوفلیان چو بی غرض ماند | لختی ز فراق در مرض ماند | |
چون پیکرش از نشان نستی | آمد قدری به تن درستی | |
باز از وطن خرد برون جست | زنجیر برید و رشته بگسست | |
میگشت به گرد و کوه و صحرا | چون خضر، به روضهای خضرا | |
نی دل خوش و نی خرد فراهم | دیوانه و دیو هر دو با هم | |
هجرش زده تیر بر نشانه | غم یافته مرگ را بهانه | |
یاران به تأسف از چنان یار | خویشان به تحیر از چنان کار | |
او دشت گرفته زار و دل ریش | دشمن به ملامت از پس و پیش | |
مسکین پدرش به چاره سازی | چون شمع به خویشتن گدازی | |
هر جا که نشست زار بگریست، | بی گریهی زار در جهان کیست؟ | |
وان مادر خستهی جگر سوز | شب رنگ شده، ز بخت بد روز | |
روزی طربش به شب رسیده | خون جگرش به لب رسیده | |
روزی ز زبان راست بازی | در گوش پدر رسید رازی | |
کز مهر و وفای آن یگانه | کاندر همه دهر شد فسانه | |
زان گونه شدست نوفلش دوست | کان دل شده مغز گشت واین پوست | |
گوید که: اگر دل آیدش باز | من دخت خودش دهم به صد ناز | |
پیر از خبری چنان دل انگیز | بر سوخته شد، چو آتش تیز | |
دیدش سر و تن ز سنگ خسته | چهره ورم و جبین شکسته | |
پیراهن پاره پاره چون گل | خونابه چکان ز دیده چون مل | |
از تف هوا چو دود گشته | پشتش ز زمین کبود گشته | |
اول ز دو دیده سیل خون ریخت | وانگه نمک از جگر برون ریخت: | |
کای چشم من و چراغ دیده | تو از من و من ز خود رمیده | |
دارم دل خسته درد پرورد | درمان دلم تویی برین درد | |
تو دشت گرفته را رو بی حال | مسکین دل مادرت به دنبال | |
زینگونه که از تو در بلاییم | دیوانه تو نیستی که ماییم | |
دریاب که عزم کوچ کردم | نزدیک شد افتاب زردم | |
انگار گل ترا خزان برد | وان هم نفسی که داشتی، مرد | |
یاری که نیایدت در آغوش | آن به که ز دل کنی فراموش | |
شاخی که برش نه زود باشد | هیزم بود ار چه عود باشد | |
بید، ار ندهد ز میوه مایه | باری بودش فراخ سایه | |
تو شاخ رسیده گشتی و تر | نی سایه به مادهی و نی بر | |
چون عشق بود به دل ، صوابست | مه در شب تیره آفتابست | |
نوفل که به مهر تست منسوب | دارد پس پرده دختری خوب | |
در گلشن حسن سرو چالاک | چون قطرهی آب آسمان پاک | |
خورشید رخی خدیجه نامش | پرورده به عصمتی تمامش | |
جویندش و نوفل، از تکبر، | در رشتهی کس، نه بندد آن در | |
زان رسم وفا که در تو دیدست | پیوند ترا به جان خریدست | |
در دل، همه صحبت تو جوید | وز شرم، بروی تو نگوید | |
پرسد خبر تو گاه و بی گاه | هم معتقدست و هم نکوخواه | |
گر سر به رضای ما کنی راست | آن خواست زان تست، بیخواست | |
هم ما در امید خاص یابد | هم جان پدر خلاص یابد | |
ور خود زنی از خلاف تیری، | بی جان شده گیر، زال و پیری | |
گفتیم به تو غم نهانی | از ما سخنی، دگر تو دانی! | |
دیوانه که این حدیث بشنید | دیوانگیش ز سر بجنبید | |
میخواست که از درون پر سوز | گردد، به خلاف، پاسخ اندوز | |
لیکن، چو فسون پیر بد چست | کرد از دم سخت دیوار سست | |
در پای پدر فتاد فرزند | گفت ای دم تو مرا زبان بند | |
با آنکه خرد ز من عنان تافت، | از رای تو، روی چون توان یافت؟ | |
اینست چو خواهش الهی | تن در دادم بهر چه خواهی! | |
مادر پدر از چنان جوابی | بر آتش دل زدند آبی | |
رفتند ز خانهی بامدادان | پیش پدر عروس شادان | |
بستند کمر بجست و جویی | کردند سپرده گفت و گویی | |
نوفل که بخاطر آن هوس داشت | پیش آمد و پاس آن نفس داشت | |
گشتند، دو دل، مبده، بی غم | رفتند بسوی خانه خرم | |
بردند ظرایف عروسی | بغدادی و مغربی و روسی | |
اسباب نشاط و مایهی سور | شهد و شکر و گلاب و کافور | |
بنشست فقیه عیسوی دم | بنیاد نکاح کرد محکم | |
شد جلوه نما بت حصاری | چون گل ز نسیم نوبهاری | |
نازک بدنی چو در مکنون | مجنون کن صد هزار مجنون | |
هر کس به هوس نگاه میکرد | مجنون میدید و آه میکرد | |
هر کس صفت جمال میگفت | مجنون سخن از خیال میگفت | |
هر کس گهری خریده میریخت | مجنون ز شرشک دیده میریخت | |
هر کس ز طرب به کار خود بود | مجنون به هوای یار خود بود | |
هر کس شمعی بسوز برداشت | مجنون همه سوز در جگر داشت | |
او قصهی جان ریش میخواند | و افسون خلاص خویش میخواند | |
میکرد به سینه یاد دل خواه | میشست به گریه دست از ان ماه | |
بیرون خوش و از درونه دل تنگ | تن حاضر و دل هزار فرسنگ | |
مطرب ز طرب ترا نه میزد | او نالهی عاشقانه میزد | |
چون کرد عروس جلوهی حور | در پردهی مهد گشت مستور | |
چون شد، گهی آنکه، خرم و شاد | هم خوابه شوند سرو و شمشاد | |
دیوانه به درد خود گرفتار | حیران شده ماه نو دران کار | |
نی او همه شب غنود از سوز | نی لعبت تو، ز بخت بد روز | |
بر بویی گلی که بود یارش | دامن نگرفت هیچ خارش | |
برنجد شد و طواف میکرد | با خاطر خود مصاف میکرد | |
سوزان غزلی که دل کند ریش | میخواند به حسب حالت خویش | |
مادر که شنید قصهی دوش | سوی پدرش دوید بیهوش | |
ناخن زد و چهره غرق خون کرد | دامن ز شرشک لالهگون کرد | |
بیچاره پدر ز پا در افتاد | هم شیشه شکست و هم خر افتاد | |
گشتند موافقان و خوشان | زین واقعه جمله دل پریشان |