امیر خسرو دهلوی (گزیده از خسرو و شیرین)/درامد قاصد اقبال سرمست
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | امیر خسرو دهلوی (گزیده از خسرو و شیرین) (درامد قاصد اقبال سرمست) از امیر خسرو دهلوی |
' |
درامد قاصد اقبال سرمست | به توقیع ابد منشور در دست | |
که خسرو چیست این حاد و خیالی | که عالم پر شد و گنجینه خالی | |
نگویم دهر پر آوازه کردی | که تاریخ سخن را تازه کردی | |
بدین رنگین خیالی پرنیان سنج | بحیب هفت گردون ریختی گنج | |
ازین مشکین عبیر مغز پرور | دم روحانیان کردی معطر | |
به پاسخ شکرین کردم زبان را | که ای نامت حلاوت داده جان را | |
به گفتن نیست چندان آرزویم | ولی چون باز میپرسی بگویم | |
خدایم داد چندانی خزینه | که دریا زو بود یک آبگینه | |
اگر صد سال گردانند دولاب | چه کم گردد ز دریا قطرهای آب | |
رها کن تا دراید هر که داند | برد چندانکه بردن می تواند | |
ببر زین خانه رختم جمله بی مزد | که رخت خود حلالت کردم ای دزد | |
به یک تحسینت ای همدم حلال است | وگر دشنام گوئی هم حلالست | |
عروسی را که برقع کردهام باز | ندارد وسمهای بر ابروی ناز | |
وگر بینی مکرر معین بکر | ز سهو طبع دان نز سستی فکر | |
نظامی کاب حیوان ریخت از حرف | همه عمرش درین سرمایه شد صرف | |
چنان درخمسه داد اندیشه را داد | که با سبع شدادش بست بنیاد | |
ولی ترسیدم از گل خندهی باغ | که دانم رقص کبک از جستن زاغ | |
فراغ دل مرا از صد یکی بود | هوس بسیار و فرصت اندکی بود | |
بدین ابجد که طفلان را کند شاد | مثالی بستم از تعلیم استاد | |
گرش شیرین نخوانی باربد هست | وگر جان نیست باری کالبد هست | |
گرم فرصت دهد زین پس خداوند | کن حلوای او را تازه زین قند | |
گشاد او پنج گنج از گنجهی خویش | بدان پنج از مایم پنجهی خویش | |
که تا گوید مرا عقل گرامی | زهی شایسته شاگرد نظامی | |
نخست از پرده این صبح نشورم | نمود از مطلع الا نوار نورم | |
پس از کلک چکید این شربت نو | که نامش کردهام شیرین و خسرو | |
بقا را گر تهی ناید خزینه | سه گنج دیگر افشانم ز سینه | |
در آغاز رجب فرخ شد این فال | ز هجرت شش صد و هشت ونود سال | |
وگر برسی که بیتش را عدد چیست | چهار الف و چهارست و صد و بیست |