امیر خسرو دهلوی (گزیده از خسرو و شیرین)/خبر شد چون به شیرین مشوش
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | امیر خسرو دهلوی (گزیده از خسرو و شیرین) (خبر شد چون به شیرین مشوش) از امیر خسرو دهلوی |
' |
خبر شد چون به شیرین مشوش | که خسرو شد به شیرین دگر خوش | |
به تنهایی نشستی در شب تار | همه شب تا سحرگه بگریستی زار | |
جنیبت را برون راندی ز اندوه | گهی در دشت گشتی گاه در کوه | |
فراوان صید کردی دام و دد را | بدینها داشتی مشغول خود را | |
شبانگه باز گشتی سوی خانه | نشستی هم بر آئین شبانه | |
چو لختی کوه ازینسان پی سپر کرد | به کوه بیستون روزی گذر کرد | |
فرس میراند در وی با دل تنگ | ز نعل رخش میبرید فرسنگ | |
ز خارا دید جوئی ساز کرده | رهی در مغز خارا باز کرده | |
درو سنگی تراشیده چو سندان | سپید و نغز چون گلبرگ خندان | |
به حیرت گفت کاحسنت ای هنرمند | کز آهن سنگ را دانی چنین کند | |
همی شد در نظاره جوی در جوی | نظر می کرد در وی موی در موی | |
عنان می داد رخش کوه تن را | که دید از دور ناگه کوه کن را | |
شتابان شد به صد رغبت به سویش | وزان پس کرد لختی جستجویش | |
جوانی دید خوب و سرو قامت | به کوه انداختن کرده اقامت | |
ازو هر بازوئی ز آهن ستونی | ز تیشه بیستون پیشش زبونی | |
بپرسش گفت کای مرد هنر سنج | به کوه از تیشهی آهن زر الفنج | |
چه نامی و چسان نیرنگ سازیست | که پیشت صنعت ارژنگ بازیست | |
به گوش مردگان آواز بر شد | چو آواز از شنیدن بی خبر شد | |
بهاری دید در زیر نقابی | نهفته زیر ابری آفتابی | |
به زاری گفت فرهاد است نامم | در این حرفت که می بینی تمام | |
به سختی چون کنم پولاد را تیز | بهر زخمی بود کوهی سبک خیز | |
وگر تیشه به هنجار آزمایم | به صنعت پوست از مو بر گشایم | |
چو روشن کردمت کاین کوهکن کیست؟ | تو نیزم باز گو تا نام تو چیست؟ | |
که تا گفت تو در گوشم رسیده است | ز بی خویشی همه هوشم رمیده است | |
صنم گفت از من این پرسش نه ساز است | رها کن سر گذشت من دراز است | |
ولیکن خواهمت فرمود کاری | کشیدن جوئی اندر کوهساری | |
به عزم کار چون زان سوی رانی | ضرورت کار فرما را بدانی | |
به کوهستان ار من از بز و میش | رمه دارم بهر سو از عدد بیش | |
ز شیر آرندگان جمعی به انبوه | درامد شد بر بخند از سر کوه | |
بباید ساختن جوئی به تدبیر | کزانجا تا به ما آسان رسد شیر | |
چنین کاری جز از تو بر نیاید | تو کن کاین از کسی دیگر نیاید | |
جوابش داد مرد سخت بازو | که مزد دست من نه در ترازو | |
وگر نه کی گذارد عقل چالاک | که بهر نسیه نقدی را کنم خاک | |
شکر لب گفت کاینجا چیست با من | که مزد چون توئی ریزم به دامن | |
به خواری بر زمین غلطید فرهاد | زمین بوسید و راز سینه بگشاد | |
به گریه گفت مقصودم نه مال است | به زر نرخ هنر کردن وبالست | |
هران صنعت که بر سنجی به مالی | بهای گوهری باشد سفالی | |
مرا مزد از چنان رخسار دل دزد | تماشایی که باشد دیدنش مزد | |
ز ابروی هلالی پرده بر کن | من دیوانه را دیوانه تر کن | |
صنم چون دید کو دل ریش دارد | تمنایی به جای خویش دارد | |
کرم نگذاشتش کز خوبی خویش | زکاتیرا را بگرداند ز درویش | |
به دست ناز برقع کرد بالا | که چون پوشد کسی زانگونه کالا | |
تن فرهاد از آن نظاره چست | ز سر تا پای شد از بی خودی سست | |
ز حیرانی ز مانی بی خبر ماند | دلش در خون و خونش در جگر ماند | |
چو حالش دید شیرین دادش آواز | کزان آواز جانش آمد به تن باز | |
میان بر بست و ساز کار برداشت | ره مشکوی آن عیار برداشت | |
شکر لب در پس و فرهاد در پیش | شدند از کوه سوی مقصد خویش |