امیر خسرو دهلوی (گزیده از خسرو و شیرین)/جوابی با هزاران عذر چون قند
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | امیر خسرو دهلوی (گزیده از خسرو و شیرین) (جوابی با هزاران عذر چون قند) از امیر خسرو دهلوی |
' |
جوابی با هزاران عذر چون قند | گشاد و کرد شیرین را زبان بند | |
که ای داروی چشمم خاک کویت | دلم دیوانهی زنجیر مویت | |
ز رخسار تو چشمم باد پر نور | وزان رخسار زیبا چشم بد دور | |
ترا کز آشنایی صد زیان بود | اگر بیگانه گشتی جای آن بود | |
منم کز استانت سر نتابم | وگر تیغم زنی رخ بر نتابم | |
همی کن هر چه خواهی در حضورم | مکن بهر خدا از خویش دورم | |
من و شبها و جان محنت اندود | ز لرزانی تنی چون سائه دود | |
در صبح امیدم بی کلید است | که پایان شب غم ناپدید است | |
همه روزم بهر سوئی دل و هوش | مگر روزی ز نامت خوش کنم گوش | |
همه شب چشم حسرت در ره باد | مگر وقتی ز بویت دل کنم شاد | |
ز تو چندین غمم در دل نهانی | هنوزت دوست میدارم که جانی | |
به زاری گویمت در ساز با من | مباش از پرده سنگ انداز با من | |
به خسرو گفت کای چشم مرا نور | مباد از روی خوبت چشم من دور | |
مرا کشتی و من از مهربانی | گهت جان خوانم و گه زندگانی | |
غمت در من چنان گشت آتش انگیز | که خاکستر شدم زین آتش تیز | |
هنوز اندر طریق عشق خامم | که می باید هنوز از ننگ و نامم | |
بسی کوشیدم اندر پرده پوشی | که پوشم نالهها را در خموشی | |
چه افتاده است نی نومیدم از خویش | که بهر چون توئی سوزم دل ریش | |
هنوز رخ چو برگ یاسمین است | هنوزم سرو بالا نازنین است | |
هنوزم گیسوان آشفته کارند | هنوز اهوان مردم شکارند | |
هنوز سیب سیمین نارسیداست | هنوزم درج لولو بی کلید است | |
هنوز ار لب سر خون ریز دارم | هنوز از غمزه پیکان تیز دارم | |
هنوز اندر سرم صد گونه ناز است | هنوز افسانهی زلفم دراز است | |
مرا عشقت چنین کردهاست بی زور | که شیرینم به رویت با همه شور | |
وگر نه من به حسن آن آفتابم | که نتواند فلک دیدن به خوابم | |
سر خود گیر کایندر پایگیر است | که افسونت نه با ما جایگیر است | |
بگفت این و کشید از دل یکی آه | که آتش در گرفت اندر دل شاه | |
چو خسرو پاسخ دل خواه نشنید | به گوش خود ز شیرین آه نشنید | |
فرود آمد ز چشمش سیل اندوه | چو باران بهاری بر سر کوه | |
کنیزی شد صنم را تنگ دل کرد | که ابر از گریه دریا را خجل کرد | |
شکر لب چون شنید این داستان را | شکیبایی نماند آن دلستان را | |
خرد را خواست با خود پای دارد | به مستوری قدم بر جای دارد | |
بسی کوشید جان مستندش | نیامد بند بال سودمندش | |
دل از عقل خیال اندیش برداشت | حجاب نام و ننگ از پیش برداشت | |
ز بی صبری دوید از پرده بیرون | حیا را مقنع از سر کرده بیرون | |
چو آمد پیش آن از ردهی خویش | پشیمان از خود و از کردهی خویش | |
به زاری پای شه بوسید غمناک | چو آب چشم خود غلطید در خاک | |
چو شه اندید دودش در سر افتاد | ز پشت زین چو بیهوشان در افتاد | |
فتاده هر دو تن تا دیر ماندند | به دل تشنه بدیده سیر ماندند | |
چو باز آمد ز صفرا هر دو را هوش | صنم بر خاست با صد عذر چون نوش | |
به خواهش دست زد در دامن شاه | به قصرش برد و خالی کرد درگاه | |
نماز شام بود و شمع در تاب | که آن خورشید شد مهمان مهتاب |