امیر خسرو دهلوی (انتخاب از مثنویات)/یکی را خانه بود آتش گرفته
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | امیر خسرو دهلوی (انتخاب از مثنویات) (یکی را خانه بود آتش گرفته) از امیر خسرو دهلوی |
' |
یکی را خانه بود آتش گرفته | دلش را شعلهی ناخوش گرفته | |
دوان با چشم گریان و دل ریش | به آب دیده میکشت آتش خویش | |
برو بگذشت، ناگه ، ابلهی مست | نمک خورده کبابی کرده بر دست | |
بدو گفت: ایکه آتش میکشی تند، | بیا! وین شعله چندانی مکن کند! | |
که من بر آتش اندازم کبابی، | ترا نیز اندرین باشد ثوابی! | |
همین است اندرین گفتار حالم | که خلق از من خوش و من در وبالم | |
تنم را، دهر، زان سو، روفته جای | دلم را، زین طرف، زنجیر در پای | |
نگه کن کاین کشاکش بر چه سانست | کاجل زانسو امل زینسو کشانست | |
سخن گر خود همه سحر مبین است | فراوان موم و اندک انگبین است | |
گلی نشکفت ازین خرم بهارم | که ضائع گشت روز و روزگارم | |
چو من آلوده دامن گل نباشد | سیه رو تر ز من بلبل نباشد | |
نگر تا چند ز افسون یافتم دام | که این طوطی نهد، آن بلبلم نام | |
رسانیدم سخن را تا بدان جای | که آنجا گم شود اندیشه را پای | |
نه در ملک عرب تیزیم کند است | که رخشم گاه نرم و گاه تند است | |
چو از نعت نبی تابد جمالم | به حسانی رضا ندهد کمالم | |
دری را خود دری شد باز بر من | که غیری را نزیبد ناز بر من | |
خدایم داد خود چندان معانی | که بگرفتم بساط این جهانی | |
ز دل سختی، تنم آئینه کردار | ازین سو روشن و زانسوی زنگار | |
گرفتم خود گرفت آفاق حرفم | بر آمد بر فلک نام شگرفم | |
چو سودم زین چو گاه رستگاری | نیابم زو، بری، جز شرمساری | |
چه خوش گردم کنون زین نغمه خوش | که پا کوباندم، فردا، بر آتش؟ | |
دو مایه حاصل شعر است در دهر: | بهر دو نیست امید زمان بهر | |
یکی: مالی که سلطان بخشدد میر | دوم: نامی که گردد آسمان گیر | |
به چشمم، هر دو، در راه خطرناک | غباری دان، که این باد است و آن خاک | |
رهم شیب و فرازو، دید پر گرد | فرس هم کور، جولان چون توان کرد؟ | |
چو این لاشه، به چاه افتد نگونسار | نه سلطان دست من گیرد، نه سالار | |
چو فردا از زمین بالا کنم پشت | چه باشم؟ خاکساری، باد در مشت! | |
خداوندی که ما را کار با اوست | بهر نیک و بدم گفتار با اوست | |
بود واجب، کازین نقش تباهم | بگرداند، به محشر، روسیاهم | |
برد در دوزخم با آتشین بند | گلو بسته دروغین دفتری چند! | |
دریغا! رهبر داننده در پیش | دل من هم بران گمراهی خویش! | |
چو من خود را زره یکسو فگندم | گنه بر دامن رهبر چه بندم؟! | |
ندیدم پی، بهر جانب که راندم | ز همراهان و رهبر، دور ماندم | |
مرا، این غول نفس دیو پندار | فگند، اندر خرابیهای بسیار | |
کنون زین بادیه تا کاروانم | مگر کرکس رساند استخوانم؟ | |
ولی، با این همه، امیدوارم، | که غافل نیست «رهبر» از شمارم! | |
ز صالح، ناقه، گر تگ زد به فرسنگ | بر آرد ناقهی خود صالح از سنگ! | |
بزی، کاو راه جست از پیش و از پس | عصای راه او، چوب شبان بس! | |
شدم تسلیم، پس او داند و پیش | که من، این ره نیارم رفتن از خویش | |
بدو فضل خدایم کرد تسلیم | هم او صدق و یم بخشد به تعلیم | |
خداوندا، به سوئی ره نمایم | که با این رهنما، سوی تو آیم | |
همه کس، حاجتی آرند در پیش، | چه حاجت، من که گویم حاجت خویش | |
نمیخواهم ، ز تو، بخشی چو هر کس | تو خسرو را چه میبخشی، همان بس!! |