امیر خسرو دهلوی (انتخاب از مثنویات)/شراب عشق بازان آب تیغ است
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | امیر خسرو دهلوی (انتخاب از مثنویات) (شراب عشق بازان آب تیغ است) از امیر خسرو دهلوی |
' |
شراب عشق بازان آب تیغ است | بهر عاشق چنین آبی دریغ است | |
شنیدی قصه یوسف که تا چون | بتان را در دست شوند از خون؟ | |
زنی کان حسن را نظاره کرده | ترنجش بر کف و کف پاره کرده | |
عروسانی که حسن شه پسندند | حنا بر دست خود زینگونه بندند | |
چه داغست این، که هر جا، می نشانم | چه خونست این، که هر سو، می فشانم؟ | |
کسی روشن کند این آتشین سوز | که روزی سوخته باشد بدین روز | |
نه هر دل داند این داغ نهان را | نه هر کس پی فتد این سوز جان را | |
کسی کاگاه شد زین قصهی درد | ز هر حرفی به سینه دشنهای خورد | |
چو بر عاشق اشارت تیغ خون است | سیاست کردن از رحمت برون است | |
خضر خانی که چون وحش شکاری | ز غمزه داشت در جان زخم کاری | |
نشستی عاقبت زان زخم دلدوز | به روز ماتم خود بهترین روز | |
چه حاجت بود چرخ بیوفا را؟ | برو راندن، ز خون، تیغ جفا را؟ | |
ولیکن چون چنانش بود تقدیر | گسستن کی تواند بسته زنجیر! | |
مع القصه، نهانی دان این راز | ز گنج راز زینسان در کنند باز | |
که چون سلطان مبارک شاه بی مهر | ز تلخی، گشت، بر خویشان، ترش چهر | |
صلاح ملک در خونریز شان دید | سزاواری به تیغ تیزشان دید | |
بران شد تا کند از کین سگالی | ز انباز، آن ملک، اقلیم خالی | |
نهان سوی خضر خان کس فرستاد | نموداری به عذر از دل برون داد | |
که ای شمعی ز مجلس دور مانده | تنت بیتاب و رخ بی نور مانده | |
تو میدانی که از من نیست این کار، | ستم کش ماند و یکسو شد ستمکار | |
کنون ما هم در آن هنجار کاریم | به هنجاری ازین بندت براریم | |
چو در خوردی، که باشی مسند آرای، | بر اقلیمی کنیمت کار فرمای | |
ولی مهر کسی کاندر دلت رست | نه در خورد علو همت تست | |
«دول رانی» که در پیشت کنیزیست | کنیز ارمه بود، هم سهل چیزیست | |
شنیدم کانچنان گشت ارجمندت | که شد پابوس او سرو بلندت | |
نه بس زیبا بود، کز چشم کوتاه، | پرستار پرستاری شود شاه! | |
کدو در صحن بستان کیست، باری؟ | که جوید سر بلندی با چناری؟ | |
تمنای دل ما میکند خواست | که زان زانو نشین بربایدت خاست | |
چو زینجا رفت، باز اینجا فرستش، | به پایین گاه تخت ما فرستش | |
چو سودای دلت کم گشت چیزی | دهیمت باز تا باشد کنیزی | |
چو شد پیغام گوئی، برد پیغام | خضر خان را نماند اندر دل آرام | |
ز خشم و غصه کرد آن ماه در سلخ | چو می، هم گریه و هم خنده تلخ | |
نخست از دیده لب را جوش خون داد | پس آلوده به خون پاسخ برون داد | |
که شه را، ملک رانی چون وفا کرد، | دولرانی به من باید رها کرد! | |
چو دولت دور گشت از خانی من | دولرانی است دولت رانی من | |
در این دولت هم از من دور خواهی، | مرا بی دولت و بی نور خواهی! | |
چو با من همسر است این یار جانی، | سر من دور کن، زان پس تو دانی! | |
پیامآور چو زان جان غم اندود | به برج شاه برد آن آتشین دود | |
شهنشه گرم گشت از پای تا فرق | به گرمی، خیره خندی کرد، چون برق | |
برآمد شعلهی کین را زبانه | بهانه جوی را نوشد بهانه | |
به تندی سر سلاحی را طلب کرد | که باید صد کروه امروز شب کرد | |
رو اندر «گوالیر» این دم، نه بس دیر | سر شیران ملک افگن به شمشیر | |
که من ایمن شوم ز انبازی ملک | که هست این فتنه کمتر بازی ملک | |
به فرمان شد روان، مرد ستمگار | کبوتر پای بند و جره ناهار | |
شبا روزی برید آن چند فرسنگ | رسید و بر ز بر کرد، از ته، آهنگ | |
رسانید آنچه فرمان بودش از تخت | بشد اهل قلعه در کاری چنان سخت | |
درون رفتند سرهنگان بیباک | به بیباکی در آن عصمت گهی پاک | |
برو پوشیدگان، هوئی در افتاد | کزان هو، لرزه در بام و در افتاد | |
در آن برج، از شغب هر تیر شد قوس | قیامت، میهمان آمد به فردوس | |
ز کنج حجرها با صد نژندی | برون جستند نر شیران به تندی | |
ز باز و و زور، و از تن، تاب رفته | توان مرده خرد در خواب رفته | |
شد اندر غصه شادی خان والا | مدد جست از پناه حق تعالی | |
سبک در کوتوال آویخت تا دیر | ته افگندش، بکشتن جست شمشیر | |
چو شمشیر ظفر گم گشته پودش | از آن نیروی بی حاصل، چه سودش؟ | |
عوانان در دویدند از چپ و راست | در افتادند وان افتاده بر خاست | |
زهی سگساری چرخ زبونگیر | که شیران راسگان سازند نخچیر | |
چو بستند آن دو دولتمند را سخت | زمانه بست دست دولت و بخت | |
فتادند آن شگر فان در زبونی | برامد سو به سو شمشیر خونی | |
چو جست آواز بی رحمی زخنجر | درآمد خونی بی رحمت از در | |
عفا الله بر چنان روهای چون ماه | کسی چون بر کند شمشیر کین خوا! | |
کرا در دل نیاید سو ز جانی | ز افسوس چنان عمر و جوانی؟! | |
فلک را باد یارب سینه صد چاک! | کزینسان ارجمندان را کند خاک! | |
غرض کس را برایشان چون نشد رای | که گردد تیغ خون را کار فرمای | |
بجنبید از میان چون تند بادی | فروتر نسبتی هندو نژادی | |
غم افزایی، چو عیش تنگ حالان | کژ اندیشی، چو عقل خردسالان | |
درازش سبلتی پیچیده بر گوش | ز سبلت کرده خود را حلقه در گوش | |
سبک زان صف سرهنگان برون جست | تو گوئی خواهد از وی موج خون جست | |
ز راه مهر دامن در کشیده | به خونریز آستینها بر کشیده | |
ز فرماینده، تیغ گوهرین جست | کشید و کرد دامان قبا چست | |
برآمد گرد آن سرو گرامی | که از سر سبزی خود بود نامی | |
شهادت خاست از خضر اندران کاخ | چو تسبیح درخت از سبزی شاخ | |
از آن بانگ شهادت کامد از شاه | شهادت گوئی شد مهر و هم ماه | |
سپر میکرد خورشید از تن خویش | ولی تقدیر یکسو کردش از پیش | |
کند تیغ قضا چون قطع امید | نه مه داند سپر کردن نه خورشید | |
به یک ضربت که آن نامهربان کرد | سر شه در کنارش میهمان کرد | |
قضا کامد ز بهرش ز آسمان زیر | قلم چون رانده بودش، راند شمشیر | |
ز خون او چو رنگین کرد جا را | هم از خونش نوشت این ماجرا را | |
چو از تیغ آن سر والا، قلم شد | خط مشکین او خونین رقم شد | |
چو گرد رویش از خون سیل در گشت | گل لعل وی از خون لعل تر گشت | |
ز گردن موج خون کش پیش میرفت | دون سوی نگار خوش میرفت | |
«دول رانی» که با فرخندگی بود | دوید این خون و با آن خون درآمیخت | |
«دول رانی» که با فرخندگی بود | خضر خان را زلال زندگی بود | |
چو خضر چرخ، با او در کمین گشت | همان آب حیاتش تیغ کین گشت | |
چو دیدم اندرین شیشه به تمیز | بسی هست آب حیوان خضر کش تیز | |
بر آمد جان عاشق خون فشانان | ولی میگشت گرداگرد جانان | |
گلی کز وی چکید از قطرهای خوی | فشاندی، خون خود، صد بنده به روی | |
تنی کاسیب گل بودی دریغش | فلک، بین تا چسان زو زخم تیغش | |
زهی خونابهی مردم که گردون | ز شیرش پرورد، آنگه خورد خون | |
نگر تا چند گردد دور افلاک، | که یک نوباوه بیرون آرد از خاک؟ | |
چو گشت این سرو بن، در زیور و زیب | بخاک اندازدش، باز از یک آسیب! | |
چه باشد خضر خان، بل صدخضر نیز | ازین خضرای رنگین گشت ناچیز | |
بس آن به کادمی در جان سپردن | بقای خضر یابد بعد مردن | |
چو خون خضر خان در خاک در شد | ز خونش هر گیا خضری دگر شد | |
بگرد بار خود میگشت جانش | همی گفت این حکایت از زبانش | |
که ای جان من و آشوب جانم | که در کار تو شد جان و جهانم | |
چون من بهرت، ز جان کردم جدایی | مبری ز آشنایان، اشنایی | |
بهر جایی که خون راند این تن پاک | گیاه مهر، خواهد رستن از خاک | |
ز خون و خاکم این رنگین گیاجوی | از آن گوگرد سرخ این کیمیا جوی | |
نه مرگست این که آید به پایان | ولی مرگست دوری ز آشنایان | |
جداییهای هر پیوندم از بند | نه چون درد جدایی شد ز پیوند | |
خضر خان، کاب حیوان بودر در جام، | درین دریای خون، گم شد سرانجام! | |
غرض، چون خضر خورد آن شربت حور | همان میخورد «شادی خان» هم از دور | |
«دول رانی» در آن خونابه سرگم | چو ماه چارده در جمع انجم | |
ز زخم ماه نو، در هر کناره | به صد پاره رخی چون ماه پاره | |
ز زخمی کاندران رخساره میشد | دل خورشید، صد جا، پاره میشد | |
نه زان رخساره میشد پارهای دور | که از مه دور میشد، پارهی نور | |
صباحت هم بران رخسار گلگون | همی کرد از جراحت گریهی خون | |
ز چشم و رخ که خون بیرون همیرفت | بهر سو سیلهای خون همی رفت | |
در آن موها که پیچ بیکران بود | دل خان جست و جانش همدران بود | |
ولی چون رفته را باز آمدن نیست | غم بیهوده جز رنج بدن نیست | |
چو حال اینست به کاز طبع ناساز | روم اندر سر گفتار خود باز | |
چو شد هنگام آن کان کشتهای چند | به زندان ابد مانند در بند | |
شهیدان را ز مشهد گاه خونریز | روان کردند سوی خوابگه تیز | |
به «جی مندر» که برجی زان حصار است | شهان را کاندران شاهان خوش خواب | |
به سنگین حجرهی در فرجهی تنگ | نهان کردند شان چون لعل در سنگ | |
چو پنهان گشت در سنگ آن گهرها | جدا شد مهرهی دولت ز سرها | |
فرواندند ز آسیب زمانه | فراموش اندران فرموش خانه | |
فراوان یاد دارد، چرخ بد خوی | فرامش گشتگان، زینسان، بهر کوی | |
خردمندی که بندد در جهان دل | دل از نام خردمندیش بگسل | |
بد و نیک ار نمیدانی ز هر باب | تو هم زین نامه عبرت گیر و دریاب | |
به عشق آویز وزان سرمایه جو بهر | که فارغ گردی از نیک و بد دهر | |
وگر در عشقبازی ره ندانی | در آموزی گر این افسانه خوانی | |
که در هر بیت او پوشیده کاریست | ز خون عاشقان نقش و نگاریست |