امیر خسرو دهلوی (انتخاب از مثنویات)/شبی چون سینهی عشاق پر دود
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | امیر خسرو دهلوی (انتخاب از مثنویات) (شبی چون سینهی عشاق پر دود) از امیر خسرو دهلوی |
' |
شبی چون سینهی عشاق پر دود | ز تاریکی چو جانهای غم اندود | |
فلک دودی ز دوزخ وام کرده | سرشته زاب غم شب نام کرده | |
اگر چه رهبر خلقند انجم | در آن ظلمات هائل کرده ره گم | |
سیاهی بس که بسته ذیل جاوید | گریزان شب پرک هم سوی خورشید | |
رسیده ابری از دریای اندوه | شده پیش دل درماندگان کوه | |
شده چون پر زاغ این نیلگون باغ | شبیخون برده هر سو بوم بر زاغ | |
همان ابر سیه در گرد آفاق | چکان همچون سواد چشم عشاق | |
شبی زینسان به غمناکی سیه پوش | دول رانی به خاک افتاده بیهوش | |
فرو مانده به سودا مبتلایی | چو موری در دهان اژدهایی | |
پرستاران به گردش خفته جمعی | وی اندر سوختن تنها چو شمعی | |
رخ از خونابهی دل ریش میکرد | ز بخت خود گله با خویش میکرد | |
نه در دل صبر کارد تاب دوری | نه در تن دل که سازد با صبوری | |
گه از بیجاده مروارید میرفت | گه از لولوی تر یاقوت میسفت | |
گهی سقف از خدنگ ناله میدخت | گهی مفنع ز آه سینه میسوخت | |
گهی بر چهره میکرد از مژه خوی | به جای غازه خون میراند بر روی | |
چو شد نالیدنش ز اندازه بیرون | ز کنج حجره جست آوازه بیرون | |
ز نالشهای آن مرغ گرفتار | ز عین خواب نرگس گشت بیدار | |
صبوری پیشه کن تیمار بگزار | به تقدیر خدا این کار بگذار | |
پریوش زین نصیحت زار بگریست | به پاسخ گفت چون بسیرا بگریست | |
که من بسیار میخواهم درین درد | که یابد صبر جان درد پرورد | |
ولی در سینهام هجر آتش افروز | صبوری چون توان کردن درین سوز | |
چو شادی نیست بهر من به عالم | مرا بگزار هم در خوردن غم | |
صنم در تیره شب زینگونه نالان | پرستاران به حسرت دست مالان | |
به عرض آورد با صد جان گدازی | نیاز خود به ملک بی نیازی | |
به دامان شفیعان در زده چنگ | همی گفت ای انیس هر دل تنگ | |
به روز تیرهی دلهای سوزان | به شبهای سیاه تیره روزان | |
به جان بیگناه خردسالان | به شام بی چراغ تنگ حالان | |
به محبوسی که عمرش رفت در بند | به غمناکی که با غم گشت خرسند | |
به بیماری که بیکس مرد و بدحال | بدان موری که در ره گشت پامال | |
بدان بیرانهای محنت آباد | بدان دلها که از محنت شود شاد | |
به محتاجی که زد در نیستی چنگ | به درویشی که از هستی کند ننگ | |
بنان خشک پیش بی نوایی | به دلق ژنده بر پشت گدایی | |
که رحمت کن برین جان گرفتار | ز زاری وارهان این سینهی زار | |
درین نومیدیم امید نو کن | امیدم را به کام دل گرو کن | |
خلاصم ده ز شبهای جدایی | ببخش از صبح بختم روشنایی | |
کلیدی بخشم از سر رشته راز | که درهای مرا دم را کند باز | |
چو لختی کرد زینسان دردمندی | دعا را داد با یارب بلندی | |
به گریه خواست تا بربایدش آب | که در گریه ربودش ناگهان خواب | |
خضر را دید کاوردش نهانی | یکی ساغر پر آب زندگانی | |
بگفت ای کز خضر خان دشنه خوردی | بنوش آب خضر تا زنده گردی | |
نویدت میدهم زین آب دلکش | که خوش با خضر خان آبی خوری خوش | |
بت بیدار دل ز آن خواب مقصود | چو بخت خویشتن بیدار شد زود | |
بجست از خوابگهی بی صبر و آرام | چو مرده کاب حیوان یابد از جام | |
پرستاران محرم را طلب کرد | بگفت این خواب و دلها پر طرب کرد | |
دلش را تازه گشت امیدواری | زمانی باز رست از بیقراری | |
از آن پس زان نمایش یاد میداشت | بدان امید دل را شاد میداشت | |
در آن شب کان صنم را حالت این بود | خضرخان نیز همچون او غمین بود | |
در آن بود از دل صبر و آرام | که ایوان بشکند یا بر درد بام | |
چو درمانده شود مرد از دل تنگ | ز دلتنگی کند با بام و در جنگ | |
عجب داغیست داغ عشقبازی | که باشد سوزش جان دلنوازی | |
گرفتاری که رنج عاشقی برد | هم از دل زنده گشت و هم ز دل مرد | |
نهاد از سر غرور پادشاهی | در آمد چون گدایان در گدایی | |
که ای دانندهی راز درونم | درین حسرت، تو میدانی که چونم؟ | |
به سر عارفان حضرت پاک | به درد عاشقان در سینهی چاک | |
به خوناب دو چشم مستمندان | بتا پاک درون دردمندان | |
به پرهیز جوانان در جوانی | به عیش کودکان در پاک جانی | |
به جانهای که هست از سوزشان ذوق | به دلهایی که خاکستر شد از شوق | |
بدان عاشق که مرد از وصل محروم | به مشتاقی که هجرش گشت مظلوم | |
به فرهادی که زیر کوه غم مرد | به مجنونی که با خود کوه غم برد | |
بدان حالی که سامانش نباشد | بدان دردی که درمانش نباشد | |
که بخشایش کنی بر مستمندی | ز دردی وا رهانی دردمندی | |
ز حد بگذشت شبهای جدایی | چراغم را تو بخشی روشنایی | |
اگر کامم ته دریاست نایاب | به کام من رسان چون شربت آب | |
به کام دل رسان دل دادهای را | برآور کار کار افتادهای را | |
دل غمناک شه بود اندرین راز | که ناگه هاتفی در دادش آواز | |
که خوش باش ای ز هجر آزار دیده | خرابیهای دل بسیار دیده | |
بشارت میرسانم ز آسمانت | که گشت ایمن ز هر اندیشه جانت | |
چو بشنید این بشارت عاشق مست | هم از پا اوفتاد و هم شد از دست | |
بماند افتاده چون گنجشک بی بال | چه از شادی، چه از حیرت، چه از حال |