امیر خسرو دهلوی (از آیینه سکندری)/سرم خاک مستان فرخنده پی
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | امیر خسرو دهلوی (از آیینه سکندری) (سرم خاک مستان فرخنده پی) از امیر خسرو دهلوی |
' |
سرم خاک مستان فرخنده پی | که شویند نقش خرد را به می | |
فروشم چو من مست باشم خراب | جهان خرد را به جام شراب | |
چو فتنه است فرهنگ فرزانگی | خوشا وقت مستی و دیوانگی | |
هر آبی کز اندازه بیرون خوری | نیاری که یک شربه افزون خوری | |
وگر شربت زندگانی بود | هم از خوردن پر گرانی بود | |
بجز می که بر بوی بیهوشیش | نی سیر چندان که مینوشیش | |
بیا ساقی اندر قدح پی به پی | به عاشق نوازی فرو ریز می | |
می کوبه عشق آشنایی دهد | ز تشویش خویشم رهایی دهد | |
بیا مطرب آن پردههای حکیم | کزو گشت پوسیده عقل سلیم | |
نوازش چنان کن که جان نژند | شود رسته زین عقل ناسودمند | |
بیا ساقیا درده آن خون خام | که شد قرة العین مستانش نام | |
چنان گوش من پر کن از بانگ نوش | که بیرون رود پند دانا ز گوش | |
بیا مطرب آن جرهی طفل وش | چو طفلان ببر گیر و به نواز خوش | |
نوایی که تعلیم کرد از نخست | بزن چوب تا باز گوید درست | |
بیا ساقی آن جام شادی فزای | که بنیاد غم را در آرد ز پای | |
به من ده که راحت به جانم دهد | ز خونابهی دهر امانم دهد | |
بیا مطرب آن بر بط خوش نوا | که بی مغزیش مغز را شد دوا | |
بزن تا که بر باید از مغز هوش | به دل جان نوریزد از راه گوش | |
بیا ساقی آن بادهی تلخ فام | که شیرینی عیش ریزد به کام | |
بده تا به شیرینی آرم به کار | که تلخی بسی دیدم از روزگار | |
بیا مطر با برکش آواز تر | دماغ مرا تر کن از ساز تر | |
روان کن که خشک است رود رباب | از آن دست چون ابر باران آب | |
بیا ساقی آن شربت خوش گوار | کزو بزم گردد چو خرم بهار | |
بده تا چو در تن در آرد توان | گل زرد من زو شود ارغوان | |
بیا مطرب اسباب می کن تمام | بدان ار غنون ساز طنبور نام | |
که گر چون عروسانش در بر نهی | می پر دهد از کدوی تهی | |
بیا ساقی آن بادهی چون عقیق | که هم کوثرش نام شد هم رحیق | |
فرو ریز تا چون بکشتی شود | خراباتی از وی بهشتی شود | |
بیا مطرب آن چاشنی بخش روح | که هم صبح ازو خوش شود هم صبوح | |
فرو گوی و مجلس پر آوازه کن | دل و جان می خوارگان تازه کن | |
به جام طرب زنده کن جان پاک | که محتاج جرعه است مرده به خاک | |
بیا ساقی آن گنج دان نشاط | که اندیشه را در نوردد بساط | |
بده تا نشاط سخن نو کنیم | و زو مجلس آرای خسرو کنیم | |
بیا مطربا ساز کن چنگ را | به نالش درار آن پر آهنگ را | |
زهی گیر کز ذوق آواز وی | حریفان نگردند محتاج می | |
بیا ساقی آن بادهی خوش گوار | که تا اندوه و غم نهم بر کنار | |
بیا ساقیا ارمغانی شراب | که محراب زرتشتیان شد ز باب | |
بده تا به مستی کنم خواب خوش | کشم آتش غم بدان آب خوش | |
بیا مطرب آن چفته کز یک فغان | کند زاهدان را به کوی مغان | |
چنان زن که آتش زند سینه را | ز سر نو کند داغ دیرینه را | |
بیا ساقی آن سلسبیل حیات | که شوید همه تیرگیها ز ذات | |
بده تا چو منزل به خاکم کشد | ز آلایش خاک پاکم کشد | |
بیا مطرب آن علم باریک را | که روشن کند جان تاریک را | |
فرو گوی زانگونه سوزان و تر | که دستار عالم رباید زسر | |
بیا ساقی آن کیمیای وجود | که بی همتان را در آرد به جود | |
به من ده که تا شادمانی کنم | ز گنج سخن در فشانی کنم | |
بیا مطربا مو به مو باز جوی | ز موی کمانچه نوایی چو موی | |
که تا چون به مستان رسد ساز او | گوارا شود می ز آواز او | |
بیا ساقی آن جام در یا درون | کزو گوهر مردم آید برون | |
بده تا نشاطی برون آردم | برو سنگ و گوهر برون آردم | |
بیا مطرب آن مایهی دل خوشی | که صوفی کند زو ملامت کشی | |
بگو تا دمی خرقه بازی کنم | به می دلق خود را نمازی کنم | |
بیا ساقی آن بادهی بیخمار | فرو شوی زین جان خاکی غبار | |
که چون گم شود جان غمناک من | نریزد کسی جرعه بر خاک من | |
بیا مطرب آواز بر کش بلند | برون بر غم از سینههای نژند | |
ز سر نو کن آیین عشاق را | به غلغل در آرا این کهن طاق را | |
بیا ساقی آن ساغر گرم خیز | یکی جرعه بر خاک خسرو بریز | |
بیا ساقی آن می که کام من است | به من ده که در خورد جام من است | |
مرا با حریفان من نوش باد | حریفان بد را فراموش باد | |
بیا مطربا ساز کن پرده را | بسوز این دل عشق پرورده را | |
رسید از بتان جان خسرو به کام | به یک زخمه کن کار او را تمام |