ابر و کوچه/چرا از مرگ می ترسید

از مشروطه
پرش به ناوبری پرش به جستجو
پرواز با خورشید چرا از مرگ می ترسید
از فریدون مشیری
بابا لالا نکن
ابر و کوچه


چرا از مرگ مي ترسيد ؟

چرا زين خواب جان آرام شيرين روي گردانيد ؟

چرا آغوش گرم مرگ را افسانه مي دانيد ؟


- مپنداريد بوم نااميدي باز ،

به بام خاطر من مي كند پرواز ،

مپنداريد جام جانم از اندوه لبريز است .

مگوييد اين سخن تلخ و غم انگيز است –


مگر مي اين چراغ بزم جان مستي نمي آرد ؟

مگر افيون افسون كار

نهال بيخودي را در زمين جان نمي كارد ؟

مگر اين مي پرستي ها و مستي ها

براي يك نفس آسودگي از رنج هستي نيست ؟

مگر دنبال آرامش نمي گرديد ؟

چرا از مرگ مي ترسيد ؟


كجا آرامشي از مرگ خوش تر كس تواند ديد ؟

مي و افيون فريبي تيزبال وتند پروازند

اگر درمان اندوهند ،

خماري جانگزا دارند .


نمي بخشند جان خسته را آرامش جاويد

خوش آن مستي كه هشياري نمي بيند !


چرا از مرگ مي ترسيد ؟

چرا آغوش گرم مرگ را افسانه مي دانيد ؟

بهشت جاودان آنجاست .

جهان آنجا و جان آنجاست

گران خواب ابد ، در بستر گلبوي مرگ مهربان ، آنجاست !

سكوت جاوداني پاسدار شهر خاموشي ست .


همه ذرات هستي ، محو در روياي بي رنگ فراموشي ست .

نه فريادي ، نه آهنگي ، نه آوايي ،

نه ديروزي ، نه امروزي ، نه فردايي ،

زمان در خواب بي فرجام ،

خوش آن خوابي كه بيداري نمي بيند !


سر از بالين اندوه گران خويش برداريد

در اين دوران كه از آزادگي نام و نشاني نيست

در اين دوران كه هرجا ” هركه را زر در ترازو ،

زور در بازوست “ جهان را دست اين نامردم صد رنگ بسپاريد

كه كام از يكدگر گيرند و خون يكدگر ريزند

درين غوغا فرو مانند و غوغاها برانگيزند .


سر از بالين اندوه گران خويش برداريد

همه ، بر آستان مرگ راحت ، سر فرود آريد

چرا آغوش گرم مرگ را افسانه مي دانيد ؟

چرا زين خواب جان آرام شيرين روي گردانيد ؟

چرا از مرگ مي ترسيد ؟