محتشم کاشانی (غزلیات)/دلم از غمش چه گویم که ره نفس ندارد
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | محتشم کاشانی (غزلیات) (دلم از غمش چه گویم که ره نفس ندارد) از محتشم کاشانی |
' |
دلم از غمش چه گویم که ره نفس ندارد غم او نمیگذارد که نفس نگه ندارد چه ز مزرع امیدم دمد از جفای ترکی که ز ابر التفاتش همه تیغ و تیر بارد تن خویش تا سپردم به سگش ز غیرت آن که خدنگ نیمهکش را نفسی نگاه دارد ز نشستنش به مسجد به ره نیاز زاهد شده یک جهت نمازی به دو قبل میگذارد تو که داغ تیره روزی نشمردهای چه دانی شب تار محتشم را که ستاره میشمارد