محتشم کاشانی (غزلیات)/دوست با من دشمن و با دشمن من گشته دوست
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | محتشم کاشانی (غزلیات) (دوست با من دشمن و با دشمن من گشته دوست) از محتشم کاشانی |
' |
دوست با من دشمن و با دشمن من گشته دوست هر که با من دوست باشد دشمن جان من اوست بر کدام ابرو کمان چشمم به سهو افتاده است کان پری با من به چشم و ابرو اندر گفتگوست برنخیزم از درش گر سازدم یکسان به خاک زان که جسم خاکیم پروردهی آن خاک کوست شوخ چشم من که دارد روی خوب و خوی بد گر ز غیرت با نظر بازان به دست آن هم نکوست از شکایتهای او دایم من دیوانهام با دل خود در سخن اما سخن را رو در اوست گر ز دست توبهام پیمانهی عشرت شکست توبه گویان دست عهدم باز در دست سبوست محتشم خودر ا خلاص از عشق میخواهم ولی چون کنم چون مرغ دل در دام آن زنجیر موست