شاهنامه/پادشاهی گشتاسپ سد و بیست سال بود ۳
نسخهٔ تاریخ ۳۱ ژانویهٔ ۲۰۱۲، ساعت ۱۲:۵۵ توسط Rostamfarokhzad (گفتگو | مشارکتها)
' | شاهنامه (پادشاهی گشتاسپ سد و بیست سال بود ۳) از فردوسی |
' |
ازین سان خرامید تا رزمگاه | سوی باب کشته بپیمود راه | |
همی تاخت آن بارهی تیزگرد | همی آخت کینه همی کشت مرد | |
از آزادگان هرک دیدی به راه | بپرسیدی از نامدار سپاه | |
کجا اوفتادست گفتی زریر | پدر آن نبرده سوار دلیر | |
یکی مرد بد نام او اردشیر | سواری گرانمایه گردی دلیر | |
بپرسید ازو راه فرزند خرد | سوی بابکش راه بنمود گرد | |
فگندست گفتا میان سپاه | به نزدیکی آن درفش سیاه | |
برو زود کانجا فتادست اوی | مگر باز بینیش یک بار روی | |
پس آن شاهزاده برانگیخت بور | همی کشت گرد و همی کرد شور | |
بدان تاختن تا بر او رسید | چو او را بدان خاک کشته بدید | |
بدیدش مر او را چو نزدیک شد | جهان فروزانش تاریک شد | |
برفتش دل و هوش وز پشت زین | فگند از برش خویشتن بر زمین | |
همی گفت کای ماه تابان من | چراغ دل و دیده و جان من | |
بران رنج و سختی بپروردیم | کنون چون برفتی بکه اسپردیم | |
ترا تا سپه داد لهراسپ شاه | و گشتاسپ را داد تخت و کلاه | |
همی لشکر و کشور آراستی | همی رزم را به آرزو خواستی | |
کنون کت به گیتی برافروخت نام | شدی کشته و نارسیده به کام | |
شوم زی برادرت فرخنده شاه | فرود آی گویمش از خوب گاه | |
که از تو نه این بد سزاوار اوی | برو کینش از دشمنان بازجوی | |
زمانی برین سان همی بود دیر | پس آن باره را اندر آورد زیر | |
همی رفت با بانگ تا نزد شاه | که بنشسته بود از بر رزمگاه | |
شه خسروان گفت کای جان باب | چرا کردی این دیدگان پر ز آب | |
کیان زاده گفت ای جهانگیر شاه | نبینی که بابم شد اکنون تباه | |
پس آنگاه گفت ای جهانگیر شاه | برو کینهی باب من بازخواه | |
بماندست بابم بران خاک خشک | سیه ریش او پروریده به مشک | |
چواز پور بشنید شاه این سخن | سیاهش ببد روز روشن ز بن | |
جهان بر جهانجوی تاریک شد | تن پیل واریش باریک شد | |
بیارید گفتا سیاه مرا | نبردی قبا و کلاه مرا | |
که امروز من از پی کین اوی | برانم ازین دشمنان خون به جوی | |
یکی آتش انگیزم اندر جهان | کزانجا به کیوان رسد دود آن | |
چو گردان بدیدند کز رزمگاه | ازان تیره آوردگاه سپاه | |
که خسرو بسیچید آراستن | همی رفت خواهد به کین خواستن | |
نباشیم گفتند همداستان | که شاهنشه آن کدخدای جهان | |
به رزم اندر آید به کین خواستن | چرا باید این لشکر آراستن | |
گرانمایه دستور گفتش به شاه | نبایدت رفتن بدان رزمگاه | |
به بستور ده بارهی برنشست | مر او را سوی رزم دشمن فرست | |
که او آورد باز کین پدر | ازان کش تو باز آوری خوبتر | |
بدو داد پس شاه بهزاد را | سپه جوشن و خود پولاد را | |
پس شاه کشته میان را ببست | سیه رنگ بهزاد را برنشست | |
خرامید تا رزمگاه سپاه | نشسته بران خوب رنگ سیاه | |
به پیش صف دشمنان ایستاد | همی برکشید از جگر سرد باد | |
منم گفت بستور پور زریر | پذیره نیاید مرا نره شیر | |
کجا باشد آن جادوی بیدرفش | که بردست آن جمشیدی درفش | |
چو پاسخ ندادند آزاد را | برانگیخت شبرنگ بهزاد را | |
بکشت از تگینان لشکر بسی | پذیره نیامد مر او را کسی | |
وزان سوی دیگر گو اسفندیار | همی کشتشان بیمر و بیشمار | |
چو سالار چین دید بستور را | کیان زاده آن پهلوان پور را | |
به لشکر بگفت این که شاید بدن | کزین سان همی نیزه داند زدن | |
بکشت از تگینان من بیشمار | مگر گشت زنده زریر سوار | |
که نزد من آمد زریر از نخست | برین سان همی تاخت باره درست | |
کجا رفت آن بیدرفش گزین | هماکنون سوی منش خوانید هین | |
بخواندند و آمد دمان بیدرفش | گرفته به دست آن درفش بنفش | |
نشسته بران بارهی خسروی | بپوشیده آن جوشن پهلوی | |
خرامید تا پیش لشکر ز شاه | نگهبان مرز و نگهبان گاه | |
گرفته همان تیغ زهر آبدار | که افگنده بد آن زریر سوار | |
بگشتند هر دو به ژوپین و تیر | سر جاودان ترک و پور زریر | |
پس آگاه کردند زان کارزار | پس شاه را فرخ اسفندیار | |
همی تاختش تا بدیشان رسید | سر جاودان چون مر او را بدید | |
برافگند اسپ از میان نبرد | بدانست کش بر سر افتاد مرد | |
بینداخت آن زهر خورده به روی | مگر کس کند زشت رخشنده روی | |
نیامد برو تیغ زهر آبدار | گرفتش همان تیغ شاه استوار | |
زدش پهلوانی یکی بر جگر | چنان کز دگر سو برون کرد سر | |
چو آهو ز باره در افتاد و مرد | بدید از کیان زادگان دستبرد | |
فرود آمد از باره اسفندیار | سلیح زریر آن گزیده سوار | |
ازان جادوی پیر بیرون کشید | سرش را ز نیمهتن اندر برید | |
نکو رنگ بارهی زریر و درفش | ببرد و سر بیهنر بیدرفش | |
سپاه کیان بانگ برداشتند | همی نعره از ابر بگذاشتند | |
که پیروز شد شاه و دشمن فگند | بشد بازآورد اسپ سمند | |
شد آن شاهزاده سوار دلیر | سوی شاه برد آن سمند زریر | |
سر پیر جادوش بنهاد پیش | کشنده بکشت اینت آیین و کیش | |
چو بازآورید آن گرانمایه کین | بر اسپ زریری برافگند زین | |
خرامید تازان به آوردگاه | به سه بهره کرد آن کیانی سپاه | |
ازان سه یکی را به بستور داد | دگر آن سپهدار فرخنژاد | |
دگر بهره را بر برادر سپرد | بزرگان ایران و مردان گرد | |
سیم بهره را سوی خود بازداشت | که چون ابر غرنده آواز داشت | |
چو بستور فرخنده و پاک تن | دگر فرش آورد شمشیر زن | |
بهم ایستادند از پیش اوی | که لشکر شکستن بدی کیش اوی | |
همیدون ببستند پیمان برین | که گر تیغ دشمن بدرد زمین | |
نگردیم یک تن ازین جنگ باز | نداریم زین بدکنان چنگ باز | |
بر اسپان بکردند تنگ استوار | برفتند یکدل سوی کارزار | |
چو ایشان فگندند اسپ از میان | گوان و جوانان ایرانیان | |
همه یکسر از جای برخاستند | جهان را به جوشن بیاراستند | |
ازیشان بکشتند چندان سپاه | کزان تنگ شد جای آوردگاه | |
چنان خون همی رفت بر کوه و دشت | کزان آسیاها به خون بربگشت | |
چو ارجاسپ آن دید کامدش پیش | ابا نامداران و مردان خویش | |
گو گردکش نیزه اندر نهاد | بران گردگیران یبغو نژاد | |
همی دوختشان سینهها باز پشت | چنان تا همه سرکشان را بکشت | |
چو دانست خاقان که ماندند بس | نیارد شدن پیش او هیچکس | |
سپه جنب جنبان شد و کار گشت | همی بود تا روز اندر گدشت | |
همانگاه اندر گریغ اوفتاد | بشد رویش اندر بیابان نهاد | |
پس اندر نهادند ایرانیان | بدان بیمره لشکر چینیان | |
بکشتند زیشان به هر سو بسی | نبخشودشان ای شگفتی کسی | |
چو ترکان بدیدند کارجاسپ رفت | همی آید از هر سوی تیغ تفت | |
همه سرکشانشان پیاده شدند | به پیش گو اسفندیار آمدند | |
کمانچای چاچی بینداختند | قبای نبردی برون آختند | |
به زاریش گفتند گر شهریار | دهد بندگان را به جان زینهار | |
بدین اندر آییم و خواهش کنیم | همه آذران را نیایش کنیم | |
ازیشان چو بشنید اسفندیار | به جان و به تن دادشان زینهار | |
بران لشگر گشن آواز داد | گو نامبردار فرخنژاد | |
که این نامداران ایرانیان | بگردید زین لشکر چینیان | |
کنون کاین سپاه عدو گشت پست | ازین سهم و کشتن بدارید دست | |
که بس زاروارند و بیچارهوار | دهدی این سگان را به جان زینهار | |
بدارید دست از گرفتن کنون | مبندید کس را مریزید خون | |
متازید و این کشتگان مسپرید | بگردید و این خستگان بشمرید | |
مگیریدشان بهر جان زریر | بر اسپان جنگی مپایید دیر | |
چو لشکر شنیدند آواز اوی | شدند از بر خستگان بارزوی | |
به لشکرگه خود فرود آمدند | به پیروز گشتن تبیره زدند | |
همه شب نخفتند زان خرمی | که پیروزی بودشان رستمی | |
چو اندر شکست آن شب تیرهگون | به دشت و بیابان فرو خورد خون | |
کی نامور با سران سپاه | بیامد به دیدار آن رزمگاه | |
همی گرد آن کشتگان بر بگشت | کرا دید بگریست و اندر گذشت | |
برادرش را دید کشته به زار | به آوردگاهی برافگنده خوار | |
چو او را چنان زار و کشته بدید | همه جامهی خسروی بردرید | |
فرود آمد از شولک خوب رنگ | به ریش خود اندر زده هر دو چنگ | |
همی گفت کی شاه گردان بلخ | همه زندگانی ما کرده تلخ | |
دریغا سوارا شها خسروا | نبرده دلیرا گزیده گوا | |
ستون منا پردهی کشورا | چراغ جهان افشر لشکرا | |
فرود آمد و برگرفتش ز خاک | به دست خودش روی بسترد پاک | |
به تابوت زرینش اندر نهاد | تو گفتی زریر از بنه خود نزاد | |
کیان زادگان و جوانان خویش | به تابوتها در نهادند پیش | |
بفرمود تا کشتگان بشمرند | کسی را که خستست بیرون برند | |
بگردید بر گرد آن رزمگاه | به کوه و بیابان و بر دشت و راه | |
از ایرانیان کشته بد سیهزار | ازان هفتسد سرکش و نامدار | |
هزار چل از نامور خسته بود | که از پای پیلان به در جسته بود | |
وزان دیگران کشته بد سد هزار | هزار و سد و شست و سه نامدار | |
ز خسته بدی سه هزار و دویست | برین جای بر تا توانی مه ایست | |
کی نامبردار فرخنده شاه | سوی گاه باز آمد از رزمگاه | |
به بستور گفتا که فردا پکاه | سوی کشور نامور کش سپاه | |
بیامد سپهبد هم از بامداد | بزد کوس و لشکر بنه برنهاد | |
به ایران زمین باز کردند روی | همه خیره دل گشته و جنگجوی | |
همه خستگان را ببردند نیز | نماندند از خواسته نیز چیز | |
به ایران زمین باز بردندشان | به دانا پزشکان سپردندشان | |
چو شاه جهان باز شد بازجای | به پور مهین داد فرخ همای | |
سپه را به بستور فرخنده داد | عجم را چنین بود آیین و داد | |
بدادش از آزادگان ده هزار | سواران جنگی و نیزه گزار | |
بفرمود و گفت ای گو رزمسار | یکی بر پی شاه توران بتاز | |
به ایتاش و خلج ستان برگذر | بکش هرک یابی به کین پدر | |
ز هرچیز بایست بردش به کار | بدادش همه بیمر و بیشمار | |
همآنگاه بستور برد آن سپاه | و شاه جهان از بر تخت و گاه | |
نشست و کیی تاج بر سر نهاد | سپه را همه یکسره بار داد | |
در گنج بگشاد وز خواسته | سپه را همه کرد آراسته | |
سران را همه شهرها داد نیز | سکی را نماند ایچ ناداده چیز | |
کرا پادشاهی سزا بد بداد | کرا پایه بایست پایه نهاد | |
چو اندر خور کارشان داد ساز | سوی خانهاشان فرستاد باز | |
خرامید بر گاه و باره ببست | به کاخ شهنشاهی اندر نشست | |
بفرمود تا آذر افروختند | برو عود و عنبر همی سوختند | |
زمینش بکردند از زر پاک | همه هیزمش عود و عنبرش خاک | |
همه کاخ را کار اندام کرد | پسش خان گشتاسپیان نام کرد | |
بفرمود تا بر در گنبدش | بدادند جاماسپ را موبدش | |
سوی مرزدارانش نامه نوشت | که ما را خداوند یافه نهشت | |
شبان شده تیرهمان روز کرد | کیان را به هر جای پیروز کرد | |
به نفرین شد ارجاسپ ناآفرین | چنین است کار جهان آفرین | |
چو پیروزی شاهتان بشنوید | گزیتی به آذر پرستان دهید | |
چو آگاه شد قیصر آن شاه روم | که فرخ شد آن شاه و ارجاسپ شوم | |
فرسته فرستاد با خواسته | غلامان و اسپان آراسته | |
شه بتپرستان و رایان هند | گزیتش بدادند شاهان سند | |
کی نامبردار زان روزگار | نشست از بر گاه آن شهریار | |
گزینان لشکرش را بار داد | بزرگان و شاهان مهترنژاد | |
ز پیش اندر آمد گو اسفندیار | به دست اندرون گرزهی گاوسار | |
نهاده به سر بر کیانی کلاه | به زیر کلاهش همی تافت ماه | |
به استاد در پیش او شیرفش | سرافگنده و دست کرده به کش | |
چو شاه جهان روی او را بدید | ز جان و جهانش به دل برگزید | |
بدو گفت شاه ای یل اسفندیار | همی آرزو بایدت کارزار | |
یل تیغزن گفت فرمان تراست | که تو شهریاری و گیهان تراست | |
کی نامور تاج زرینش داد | در گنجها را برو برگشاد | |
همه کار ایران مر او را سپرد | که او را بدی پهلوی دستبرد | |
درفشان بدو داد و گنج و سپاه | هنوزت نبد گفت هنگام گاه | |
برو گفت و پا را به زین اندر آر | همه کشورت را به دین اندر آر | |
بشد تیغ زن گردکش پور شاه | بگردید بر کشورش با سپاه | |
به روم و به هندوستان برگذشت | ز دریا و تاریکی اندر گذشت | |
شه روم و هندوستان و یمن | همه نام کردند بر تهمتن | |
وزو دین گزارش همی خواستند | مرین دین به را بیاراستند | |
گزارش همی کرد اسفندیار | به فرمان یزدان همی بست کار | |
چو آگاه شدند از نکو دین اوی | گرفتند آن راه و آیین اوی | |
بتان از سر کوه میسوختند | بجای بت آذر برافروختند | |
همه نامه کردند زی شهریار | که ما دین گرفتیم ز اسفندیار | |
ببستیم کشتی و بگرفت باژ | کنونت نشاید ز ما خاست باژ | |
که ما راست گشتیم و ایزدپرست | کنون زند و استا سوی ما فرست | |
چو شه نامهی شهریاران بخواند | نشست از برگاه و یاران بخواند | |
فرستاد زندی به هر کشوری | به هر نامداری و هر مهتری | |
بفرمود تا نامور پهلوان | همی گشت هر سو به گرد جهان | |
به هرجا که آن شاه بنهاد روی | بیامد پذیره کسی پیش اوی | |
همه کس مر او را به فرمان شدند | بدان در جهان پاک پنهان شدند | |
چو گیتی همه راست شد بر پدرش | گشاد از میان باز زرین کمرش | |
به شادی نشست از بر تخت و گاه | بیاسود یک چند گه با سپاه | |
برادرش را خواند فرشیدورد | سپاهی برون کرد مردان مرد | |
بدو داد و دینار دادش بسی | خراسان بدو داد و کردش گسی | |
چو یک چند گاهی برآمد برین | جهان ویژه گشت از بد و پاک دین | |
فرسته فرستاد سوی پدر | که ای نامور شاه پیروزگر | |
جهان ویژه کردنم به دین خدای | به کشور برافگنده سایهی همای | |
کسی را بنیز از کسی بیم نه | به گیتی کسی بیزر و سیم نه | |
فروزندهی گیتی بسان بهشت | جهان گشته آباد و هر جای کشت | |
سواران جهان را همی داشتند | چو برزیگران تخم میکاشتند | |
بدین سان ببوده سراسر جهان | به گیتی شده گم بد بدگمان | |
یکی روز بنشست کی شهریار | به رامش بخورد او می خوشگوار | |
یکی سرکشی بود نامش گرزم | گوی نامجو آزموده به رزم | |
به دل کین همی داشت ز اسفندیار | ندانم چه شان بود از آغاز کار | |
به هر جای کاواز او آمدی | ازو زشت گفتی و طعنه زدی | |
نشسته بد او پیش فرخنده شاه | رخ از درد زرد و دل از کین تباه | |
فراز آمد از شاهزاده سخن | نگر تا چه بد آهو افگند بن | |
هوازی یکی دست بر دست زد | چو دشمن بود گفت فرزند بد | |
فرازش نباید کشیدن به پیش | چنین گفت آن موبد راست کیش | |
که چون پور با سهم و مهتر شود | ازو باب را روز بتر شود | |
رهی کز خداوند سر برکشید | از اندازهاش سر بباید برید | |
چو از رازدار این شنیدم نخست | نیامد مرا این گمانی درست | |
جهانجوی گفت این سخن چیست باز | خداوند این راز که وین چه راز | |
کیان شاه را گفت کای راست گوی | چنین راز گفتن کنون نیست روی | |
سر شهریاران تهی کرد جای | فریبنده را گفت نزد من آی | |
بگوی این همه سر بسر پیش من | نهان چیست زان اژدها کیش من | |
گرزم بد آهوش گفت از خرد | نباید جز آن چیز کاندر خورد | |
مرا شاه کرد از جهان بینیاز | سزد گر ندارم بد از شاه باز | |
ندارم من از شاه خود باز پند | وگر چه مرا او را نیاد پسند | |
که گر راز گویمش و او نشنود | به از راز کردنش پنهان شود | |
بدان ای شهنشاه کاسفندیار | بسیچد همی رزم را روی کار | |
بسی لشکر آمد به نزدیک اوی | جهانی سوی او نهادست روی | |
بر آنست اکنون که بندد ترا | به شاهی همی بد پسندد ترا | |
تراگر به دست آورید و ببست | کند مر جهان را همه زیردست | |
تو دانی که آنست اسفندیار | که اورا به رزم اندرون نیست یار | |
چو حلقه کرد آن کمند بتاب | پذیره نیارد شدن آفتاب | |
کنون از شنیده بگفتمت راست | تو به دان کنون رای و فرمان تراست | |
چو با شاه ایران گرزم این براند | گو نامبردار خیره بماند | |
چنین گفت هرگز که دید این شگفت | دژم گشت وز پور کینه گرفت | |
نخورد ایچ می نیز و رامش نکرد | ابی بزم بنشست با باد سرد | |
از اندیشگان نامد آن شبش خواب | ز اسفندیارش گرفته شتاب | |
چو از کوهساران سپیده دمید | فروغ ستاره ببد ناپدید | |
بخواند آن جهاندیده جاماسپ را | کجا بیش دیدست لهراسپ را | |
بدو گفت شو پیش اسفندیار | بخوان و مر او را به ره باش یار | |
بگویش که برخیز و نزد من آی | چو نامه بخوانی به ره بر میپای | |
که کاری بزرگست پیش اندرا | تو پایی همی این همه کشورا | |
یکی کار اکنون همی بایدا | که بیتو چنین کار برنایدا | |
نوشته نوشتش یکی استوار | که این نامور فرخ اسفندیار | |
فرستادم این پیر جاماسپ را | که دستور بد شاه لهراسپ را | |
چو او را ببینی میان را ببند | ابا او بیا بر ستور نوند | |
اگر خفتهای زود برجه به پای | وگر خود بپایی زمانی مپای | |
خردمند شد نامهی شاه برد | به تازنده کوه و بیابان سپرد | |
بدان روزگار اندر اسفندیار | به دشت اندرون بد ز بهر شکار | |
ازان دشت آواز کردش کسی | که جاماسپ را کرد خسرو گسی | |
چو آن بانگ بشنید آمد شگفت | بپیچید و خندیدن اندر گرفت | |
پسر بود او را گزیده چهار | همه رزمجوی و همه نیزهدار | |
یکی نام بهمن دوم مهرنوش | سیم نام او بد دلافروز طوش | |
چهارم بدش نام نوشاذرا | نهادی کجا گنبد آذرا | |
به شاه جهان گفت بهمن پسر | که تا جاودان سبز بادات سر | |
یکی ژرف خنده بخندید شاه | نیابم همی اندرین هیچ راه | |
بدو گفت پورا بدین روزگار | کس آید مرا از در شهریار | |
که آواز بشنیدم از ناگهان | بترسم که از گفتهی بیرهان | |
ز من خسرو آزار دارد همی | دلش از رهی بار دارد همی | |
گرانمایه فرزند گفتا چرا | چه کردی تو با خسرو کشورا | |
سر شهریارانش گفت ای پسر | ندانم گناهی به جای پدر | |
مگر آنک تا دین بیاموختم | همی در جهان آتش افروختم | |
جهان ویژه کردم به برنده تیغ | چرا داد از من دل شاه میغ | |
همانا دل دیو بفریفتست | که بر کشتن من بیاشیفتست | |
همی تا بدین اندرون بود شاه | پدید آمد از دور گرد سیاه | |
چراغ جهان بود دستور شاه | فرستادهی شاه زی پور شاه | |
چو از دور دیدش ز کهسار گرد | بدانست کامد فرستاده مرد | |
پذیره شدش گرد فرزند شاه | همی بود تا او بیامد ز راه | |
ز بارهی چمنده فرود آمدند | گو پیر هر دو پیاده شدند | |
بپرسید ازو فرخ اسفندیار | که چونست شاه آن گو نامدار | |
خردمند گفتا درستست و شاد | برش را ببوسید و نامه بداد | |
درست از همه کارش آگاه کرد | که مر شاه را دیو بیراه کرد | |
خردمند را گفتش اسفندیار | چه بینی مرا اندرین روی کار | |
گر ایدونک با تو بیایم به در | نه نیکو کند کار با من پدر | |
ور ایدونک نایم به فرمانبری | برون کرده باشم سر از کهتری | |
یکی چارهساز ای خردمند پیر | نیابد چنین ماند بر خیره خیر | |
خردمند گفت ای شه پهلوان | به دانندگی پیر و بختت جوان | |
تو دانی که خشم پدر بر پسر | به از جور مهتر پسر بر پدر | |
ببایدت رفت چنینست روی | که هرچ او کند پادشاهست اوی | |
برین بر نهادند و گشتند باز | فرستاده و پور خسرو نیاز | |
یکی جای خویش فرود آورید | به کف بر گرفتند هر دو نبید | |
به پیشش همی عود میسوختند | تو گفتی همی آتش افروختند | |
دگر روز بنشست بر تخت خویش | ز لشکر بیامد فراوان به پیش | |
همه لشکرش را به بهمن سپرد | وزانجا خرامید با چند گرد | |
بیامد به درگاه آزاد شاه | کمر بسته بر نهاده کلاه | |
چو آگاه شد شاه کامد پسر | کلاه کیان بر نهاده بسر | |
مهان و کهانرا همه خواند پیش | همه زند و استا به نزدیک خویش | |
همه موبدان را به کرسی نشاند | پس آن خسرو تیغزن را بخواند | |
بیامد گو و دست کرده بکش | به پیش پدر شد پرستار فش | |
شه خسروان گفت با موبدان | بدان رادمردان و اسپهبدان | |
چه گویید گفتا که آزادهاید | به سختی همه پرورش دادهاید | |
به گیتی کسی را که باشد پسر | بدو شاد باشد دل تاجور | |
به هنگام شیرین به دایه دهد | یکی تاج زرینش بر سر نهد | |
همی داردش تا شود چیره دست | بیاموزدش خوردن و بر نشست | |
بسی رنج بیند گرانمایه مرد | سورای کندش آزموده نبرد | |
چو آزاده را ره به مردی رسد | چنان زر که از کان به زردی رسد | |
مراورا بجوید چو جویندگان | ورا بیش گویند گویندگان | |
سواری شود نیک و پیروز رزم | سرانجمنها به رزم و به بزم | |
چو نیرو کند با سرو یال و شاخ | پدر پیر گشته نشسته به کاخ | |
جهان را کند یکسره زو تهی | نباشد سزاوار تخت مهی | |
ندارد پدر جز یکی نام تخت | نشسته در ایوان نگهبان رخت | |
پسر را جهان و درفش و سپاه | پدر را یکی تاج و زرین کلاه | |
نباشد بران پور همداستان | پسندند گردان چنین داستان | |
ز بهر یکی تاج و افسر پسر | تن باب را دور خواهد ز سر | |
کند با سپاهش پس آهنگ اوی | نهاده دلش نیز بر جنگ اوی | |
چه گویید پیران که با این پسر | چه نیکو بود کار کردن پدر | |
گزینانش گفتند کای شهریار | نیاید خود این هرگز اندر شمار | |
پدر زنده و پور جویای گاه | ازین خامتر نیز کاری مخواه | |
جهاندار گفتا که اینک پسر | که آهنگ دارد به جای پدر | |
ولیکن من او را به چوبی زنم | که گیرند عبرت همه برزنم | |
ببندم چنانش سزاوار پس | ببندی که کس را نبستست کس | |
پسر گفت کای شاه آزادهخوی | مرا مرگ تو کی کند آرزوی | |
ندانم گناهی من ای شهریار | که کردستم اندر همه روزگار | |
به جان تو ای شاه گر بد به دل | گمان بردهام پس سرم بر گسل | |
ولیکن تو شاهی و فرمان تراست | تراام من و بند و زندان تراست | |
کنون بند فرما و گر خواه کش | مرا دل درستست و آهسته هش | |
سر خسروان گفت بند آورید | مر او را ببندید و زین مگذرید | |
به پیش آوریدند آهنگران | غل و بند و زنجیرهای گران | |
دران انجمن کس به خواهش زبان | نجنبید بر شهریار جهان | |
ببستند او را سر و دست و پای | به پیش جهاندار گیهان خدای | |
چنانش ببستند پای استوار | که هرکش همی دید بگریست زار | |
چو کردند زنجیر در گردنش | بفرمود بسته به در بردنش | |
بیارید گفتا یکی پیل نر | دونده پرنده چو مرغی به پر | |
فراز آوریدند پیلی چو نیل | مر او را ببستند بر پشت پیل | |
چو بردندش از پیش فرخ پدر | دو دیده پر از آب و رخسارهتر | |
فرستاده سوی دژ گنبدان | گرفته پس و پیش اسپهبدان | |
پر از درد بردند بر کوهسار | ستون آوریدند ز آهن چهار | |
به کرده ستونها بزرگ آهنین | سر اندر هوا و بن اندر زمین | |
مر او را برانجا ببستند سخت | ز تختش بیفگند و برگشت بخت | |
نگهبان او کرد پساند مرد | گو پهلوان زاده با داغ و درد | |
بدان تنگی اندر همی زیستی | زمان تا زمان زار بگریستی | |
برآمد بسی روزگاری بدوی | که خسرو سوی سیستان کرد روی | |
که آنجا کند زنده و استا روا | کند موبدان را بدانجا گوا | |
جو آنجا رسید آن گرانمایه شاه | پذیره شدش پهلوان سپاه | |
شه نیمروز آنک رستمش نام | سوار جهاندیده همتای سام | |
ابا پیر دستان که بودش پدر | ابا مهتران و گزینان در | |
به شادی پذیره شدندش به راه | ازو شادمان گشت فرخنده شاه | |
به زاولش بردند مهمان خویش | همه بندهوار ایستادند پیش | |
وزو زند و کشتی بیاموختند | ببستند و آذر برافروختند | |
برآمد برین میهمانی دو سال | همی خورد گشتاسپ با پور زال | |
به هرجا کجا شهریاران بدند | ازان کار گشتاسپ آگه شدند | |
که او مر سو پهلوان را ببست | تن پیل وارش به آهن بخست | |
به زاولستان شد به پیغمبری | که نفرین کند بر بت آزری |