محتشم کاشانی (غزلیات)/دادم از دست برون دامن دلبر به عبث
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | محتشم کاشانی (غزلیات) (دادم از دست برون دامن دلبر به عبث) از محتشم کاشانی |
' |
دادم از دست برون دامن دلبر به عبث به گمانهای غلط رفتم از آن در به عبث چهرهی عصمت او یافت تغییر به دروغ مشرب عشرت من گشت مکدر به عبث تیره گشت آینهی پاکی آن مه به خلاف شد سیه روز من سوخته اختر به عبث بود در قبضهی تسخیر من اقلیم وصال ناکهان باختم آن ملک مسخر به عبث وصل هر نقد که در دامن امیدم ریخت من بی صرفه تلف ساختم اکثر به عبث جامهی هجر که بر قامت صبر است دراز بر قد خویش بریدم من ابتر به عبث محتشم گر نشد آشفته دماغت ز جنون به چه دادی ز کف آن زلف معنبر به عبث