محتشم کاشانی (غزلیات)/تا همتم به دست طلب زد در بلا
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | محتشم کاشانی (غزلیات) (تا همتم به دست طلب زد در بلا) از محتشم کاشانی |
' |
تا همتم به دست طلب زد در بلا دربست شد مسخر من کشور بلا دست قضا به مژده کلاه از سرم ربود چون مینهاد بر سر من افسر بلا آن دم هنوز قلعه مهدم حصار بود کاورد عشق بر سر من لشکر بلا بر کوهکن ز رتبهی مقدم نوشتهاند نام بلا کشان تو در دفتر بلا تا بنده بود بیتو بدغ جنون اسیر تابنده بود بر سر او افسر بلا تا هست کاکل تو بلاجو عجب اگر کاهد زمانه یک سر مو از سر بلا مردیست مرد عشق که دایم چو محتشم در یوزه مراد کند از در بلا