سعدی (غزلیات)/آن که دل من چو گوی در خم چوگان اوست
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | سعدی (غزلیات) (آن که دل من چو گوی در خم چوگان اوست) از سعدی |
' |
آن که دل من چو گوی در خم چوگان اوست | موقف آزادگان بر سر میدان اوست | |
ره به در از کوی دوست نیست که بیرون برند | سلسله پای جمع زلف پریشان اوست | |
چند نصیحت کنند بیخبرانم به صبر | درد مرا ای حکیم صبر نه درمان اوست | |
گر کند انعام او در من مسکین نگاه | ور نکند حاکمست بنده به فرمان اوست | |
گر بزند بیگناه عادت بخت منست | ور بنوازد به لطف غایت احسان اوست | |
میل ندارم به باغ انس نگیرم به سرو | سروی اگر لایقست قد خرامان اوست | |
چون بتواند نشست آن که دلش غایبست | یا بتواند گریخت آن که به زندان اوست | |
حیرت عشاق را عیب کند بی بصر | بهره ندارد ز عیش هر که نه حیران اوست | |
چون تو گلی کس ندید در چمن روزگار | خاصه که مرغی چو من بلبل بستان اوست | |
گر همه مرغی زنند سخت کمانان به تیر | حیف بود بلبلی کاین همه دستان اوست | |
سعدی اگر طالبی راه رو و رنج بر | کعبه دیدار دوست صبر بیابان اوست |