تفاوت میان نسخههای «شاهنامه/پادشاهی کسری نوشین روان چهل و هشت سال بود ۳»
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
خط ۳: | خط ۳: | ||
| مؤلف = فردوسی | | مؤلف = فردوسی | ||
| قسمت = (پادشاهی کسری نوشین روان چهل و هشت سال بود ۳) | | قسمت = (پادشاهی کسری نوشین روان چهل و هشت سال بود ۳) | ||
− | | قبلی = | + | | قبلی = [[شاهنامه/پادشاهی کسری نوشین روان چهل و هشت سال بود ۲|پادشاهی کسری نوشین روان چهل و هشت سال بود ۲]] |
− | | | + | | بعدی = [[شاهنامه/پادشاهی کسری نوشین روان چهل و هشت سال بود ۴|پادشاهی کسری نوشین روان چهل و هشت سال بود ۴]] |
| یادداشت = | | یادداشت = | ||
}} | }} |
نسخهٔ کنونی تا ۱۳ ژوئیهٔ ۲۰۱۴، ساعت ۰۶:۲۱
پادشاهی کسری نوشین روان چهل و هشت سال بود ۲ | شاهنامه (پادشاهی کسری نوشین روان چهل و هشت سال بود ۳) از فردوسی |
پادشاهی کسری نوشین روان چهل و هشت سال بود ۴ |
ز بس باغ و میدان و آب روان | همی تازه شد پیر گشته جهان | |
چنین گفت با موبدان شهریار | که انطاکیه است این اگر نوبهار | |
کسی کو ندیدست خرم بهشت | ز مشک اندرو خاک وز زر خشت | |
درختش ز یاقوت و آبش گلاب | زمینش سپهر آسمان آفتاب | |
نگه کرد باید بدین تازه بوم | که آباد بادا همه مرز روم | |
یکی شهر فرمود نوشین روان | بدو اندرون آبهای روان | |
به کردار انطاکیه چون چراغ | پر از گلشن و کاخ و میدان و باغ | |
بزرگان روشندل و شادکام | ورا زیب خسرو نهادند نام | |
شد آن زیب خسرو چو خرم بهار | بهشتی پر از رنگ و بوی و نگار | |
اسیران کزان شهرها بسته بود | ببند گران دست و پا خسته بود | |
بفرمود تا بند برداشتند | بدان شهرها خوار بگذاشتند | |
چنین گفت کاین نوبر آورده جای | همش گلشن و بوستان و سرای | |
بکردیم تا هر کسی را به کام | یکی جای باشد سزاوار نام | |
ببخشید بر هر کسی خواسته | زمین چون بهشتی شد آراسته | |
ز بس بر زن و کوی و بازارگاه | تو گفتی نماندست بر خاک راه | |
بیامد یکی پرسخن کفشگر | چنین گفت کای شاه بیدادگر | |
بقالینیوس اندرون خان من | یکی تود بد پیش پالان من | |
ازین زیب خسرو مرا سود نیست | که بر پیش درگاه من تود نیست | |
بفرمود تا بر در شوربخت | بکشتند شاداب چندی درخت | |
یکی مرد ترسا گزین کرد شاه | بدو داد فرمان و گنج و کلاه | |
بدو گفت کاین زیب خسرو تو راست | غریبان و این خانه نو تو راست | |
به سان درخت برومند باش | پدر باش گاهی چو فرزند باش | |
ببخشش بیارای و زفتی مکن | بر اندازه باید ز هر در سخن | |
ز انطاکیه شاه لشکر براند | جهاندیده ترسا نگهبان نشاند | |
پس آگاهی آمد ز فرفوریوس | بگفت آنچ آمد بقالینیوس | |
به قیصر چنین گفت کمد سپاه | جهاندار کسری ابا پیل و گاه | |
سپاهست چندانک دریا و کوه | همیگردد از گرد اسبان ستوه | |
بگردید قیصر ز گفتار خویش | بزرگان فرزانه را خواند پیش | |
ز نوشینروان شد دلش پر هراس | همی رای زد روز و شب در سهپاس | |
بدو گفت موبد که این رای نیست | که با رزم کسری تو را پای نیست | |
برآرند ازین مرز آباد خاک | شود کردهی قیصر اندر مغاک | |
زوان سراینده و رای سست | جز از رنج بر پادشاهی نجست | |
چو بشنید قیصر دلش خیره گشت | ز نوشینروان رای او تیره گشت | |
گزین کرد زان فیلسوفان روم | سخنگوی با دانش و پاک بوم | |
به جای آمد از موبدان شست مرد | به کسری شدن نامزدشان بکرد | |
پیامی فرستاد نزدیک شاه | گرانمایگان برگرفتند راه | |
چو مهراس دانندهشان پیش رو | گوی در خرد پیر و سالار نو | |
ز هر چیز گنجی به پیش اندرون | شمارش گذر کرده بر چند و چون | |
بسی لابه و پند و نیکو سخن | پشیمان ز گفتارهای کهن | |
فرستاد با باژ و ساو گران | گروگان ز خویشان و کنداوران | |
چو مهراس گفتار قیصر شنید | پدید آمد آن بند بد را کلید | |
رسیدند نزدیک نوشینروان | چو الماس کرده زبان با روان | |
چو مهراس نزدیک کسری رسید | برومی یکی آفرین گسترید | |
تو گفتی ز تیزی وز راستی | ستاره برآرد همی زآستی | |
به کسری چنین گفت کای شهریار | جهان را بدین ارجمندی مدار | |
برومی تو اکنون و ایران تهیست | همه مرز بیارز و بیفرهیست | |
هران گه که قیصر نباشد بروم | نسنجد به یک پشه این مرز و بوم | |
همه سودمندی ز مردم بود | چو او گم شود مردمی گم بود | |
گر این رستخیز از پی خواستست | که آزرم و دانش بدو کاستست | |
بیاوردم اکنون همه گنج روم | که روشنروان بهتر از گنج و بوم | |
چو بشنید زو این سخن شهریار | دلش گشت خرم چو باغ بهار | |
پذیرفت زو هرچ آورده بود | اگر بدرهی زر و گر برده بود | |
فرستادگان را ستایش گرفت | بران نیکویها فزایش گرفت | |
بدو گفت کای مرد روشن خرد | نبرده کسی کو خرد پرورد | |
اگر زر گردد همه خاک روم | تو سنگیتری زان سرافزار بوم | |
نهادند بر روم بر باژ و ساو | پراگنده دینار ده چرم گاو | |
وزان جایگه نالهی گاودم | شنیدند و آواز رویینه خم | |
جهاندار بیدار لشکر براند | به شام آمد و روزگاری بماند | |
بیاورد چندان سلیح و سپاه | همان برده و بدره و تاج و گاه | |
که پشت زمی را همیداد خم | ز پیلان وز گنجهای درم | |
ازان مرز چون رفتن آمدش رای | به شیروی بهرام بسپرد جای | |
بدو گفت کاین باژ قیصر بخواه | مکن هیچ سستی به روز و به ماه | |
ببوسید شیروی روی زمین | همیخواند بر شهریار آفرین | |
که بیدار دل باش و پیروزبخت | مگر داد زرد این کیانی درخت | |
تبیره برآمد ز درگاه شاه | سوی اردن آمد درفش سپاه | |
جهاندار کسری چو خورشید بود | جهان را ازو بیم و امید بود | |
برین سان رود آفتاب سپهر | به یک دست شمشیر و یک دست مهر | |
نه بخشایش آرد به هنگام خشم | نه خشم آیدش روز بخشش به چشم | |
چنین بود آن شاه خسرونژاد | بیاراسته بد جهان را بداد | |
اگر شاه دیدی وگر زیردست | وگر پاکدل مرد یزدانپرست | |
چنان دان که چاره نباشد ز جفت | ز پوشیدن و خورد و جای نهفت | |
اگر پارسا باشد و رایزن | یکی گنج باشد براگنده زن | |
بویژه که باشد به بالا بلند | فروهشته تا پای مشکین کمند | |
خردمند و هشیار و با رای و شرم | سخن گفتنش خوب و آوای نرم | |
برین سان زنی داشت پرمایه شاه | به بالای سرو و به دیدار ماه | |
بدین مسیحا بد این ماهروی | ز دیدار او شهر پر گفت و گوی | |
یکی کودک آمدش خورشید چهر | ز ناهید تابندهتر بر سپهر | |
ورا نامور خواندی نوشزاد | نجستی ز ناز از برش تندباد | |
ببالید برسان سرو سهی | هنرمند و زیبای شاهنشهی | |
چو دوزخ بدانست و راه بهشت | عزیز و مسیح و ره زردهشت | |
نیامد همیزند و استش درست | دو رخ را بب مسیحا بشست | |
ز دین پدر کیش مادر گرفت | زمانه بدو مانده اندر شگفت | |
چنان تنگدل گشته زو شهریار | که از گل نیامد جز از خار بار | |
در کاخ و فرخنده ایوان او | ببستند و کردند زندان او | |
نشستنگهش جند شاپور بود | از ایران وز باختر دور بود | |
بسی بسته و پر گزندان بدند | برین بهره با او به زندان بدند | |
بدان گه که باز آمد از روم شاه | بنالید زان جنبش و رنج راه | |
چنان شد ز سستی که از تن بماند | ز ناتندرستی باردن بماند | |
کسی برد زی نوشزاد آگهی | که تیره شد آن فر شاهنشهی | |
جهانی پر آشوب گردد کنون | بیارند هر سو به بد رهنمون | |
جهاندار بیدار کسری بمرد | زمان و زمین دیگری را سپرد | |
ز مرگ پدر شاد شد نوشزاد | که هرگز ورا نام نوشین مباد | |
برین داستان زد یکی مرد پیر | که گر شادی از مرگ هرگز ممیر | |
پسر کو ز راه پدر بگذرد | ستمکاره خوانیمش ار بیخرد | |
اگر بیخ حنظل بود تر و خشک | نشاید که بار آورد شاخ مشک | |
چرا گشت باید همی زان سرشت | که پالیزبانش ز اول بکشت | |
اگر میل یابد همی سوی خاک | ببرد ز خورشید وز باد و خاک | |
نه زو بار باید که یابد نه برگ | ز خاکش بود زندگانی و مرگ | |
یکی داستان کردم از نوشزاد | نگه کن مگر سر نپیچی ز داد | |
اگر چرخ را کوش سدری بدی | همانا که سدریش کسری بدی | |
پسر سر چرا پیچد از راه اوی | نشست که جوید ابر گاه اوی | |
ز من بشنو این داستان سر به سر | بگویم تو را ای پسر در بدر | |
چو گفتار دهقان بیاراستم | بدین خویشتن را نشان خواستم | |
که ماند ز من یادگاری چنین | بدان آفرین کو کند آفرین | |
پس از مرگ بر من که گویندهام | بدین نام جاوید جویندهام | |
چنین گفت گویندهی پارسی | که بگذشت سال از برش چار سی | |
که هر کس که بر دادگر دشمنست | نه مردم نژادست که آهرمنست | |
هم از نوشزاد آمد این داستان | که یاد آمد از گفته باستان | |
چو بشنید فرزند کسری که تخت | بپردخت زان خسروانی درخت | |
در کاخ بگشاد فرزند شاه | برو انجمن شد فراوان سپاه | |
کسی کو ز بند خرد جسته بود | به زندان نوشینروان بسته بود | |
ز زندانها بندها برگرفت | همه شهر ازو دست بر سر گرفت | |
به شهر اندرون هرک ترسا بدند | اگر جاثلیق ار سکوبا بدند | |
بسی انجمن کرد بر خویشتن | سواران گردنکش و تیغزن | |
فراز آمدندش تنی سیهزار | همه نیزهداران خنجرگزار | |
یکی نامه بنوشت نزدیک خویش | ز قیصر چو آیین تاریک خویش | |
که بر جندشاپور مهتر تویی | همآواز و همکیش قیصر تویی | |
همه شهر ازو پرگنهکار شد | سر بخت برگشته بیدار شد | |
خبر زین به شهر مداین رسید | ازان که آمد از پور کسری پدید | |
نگهبان مرز مداین ز راه | سواری برافگند نزدیک شاه | |
سخن هرچ بشنید با او بگفت | چنین آگهی کی بود در نهفت | |
فرستاده برسان آب روان | بیامد به نزدیک نوشینروان | |
بگفت آنچ بشنید و نامه بداد | سخنها که پیدا شد از نوشزاد | |
ازو شاه بشنید و نامه بخواند | غمی گشت زان کار و تیره بماند | |
جهاندار با موبد سرفراز | نشست و سخن رفت چندی به راز | |
چو گشت آن سخن بر دلش جای گیر | بفمود تا نزد او شد دبیر | |
یکی نامه بنوشت با داغ و درد | پرآژنگ رخ لب پر از باد سرد | |
نخستین بران آفرین گسترید | که چرخ و زمان و زمین آفرید | |
نگارندهی هور و کیوان و ماه | فروزندهی فر و دیهیم و گاه | |
ز خاشاک ناچیز تا شیر و پیل | ز گرد پی مور تا رود نیل | |
همه زیر فرمان یزدان بود | وگر در دم سنگ و سندان بود | |
نه فرمان او را کرانه پدید | نه زو پادشاهی بخواهد برید | |
بدانستم این نامهی ناپسند | که آمد ز فرزند چندین گزند | |
وزان پرگناهان زندانشکن | که گشتند با نوشزاد انجمن | |
چنین روز اگر چشم دارد کسی | سزد گر نماند به گیتی بسی | |
که جز مرگ را کس ز مادر نزاد | ز کسری بر آغاز تا نوشزاد | |
رها نیست از چنگ و منقار مرگ | پی پشه و مور با پیل و کرگ | |
زمین گر گشاده کند راز خویش | بپیماید آغاز و انجام خویش | |
کنارش پر از تاجداران بود | برش پر ز خون سواران بود | |
پر از مرد دانا بود دامنش | پر از خوب رخ جیب پیراهنش | |
چه افسر نهی بر سرت بر چه ترگ | بدو بگذرد زخم پیکان مرگ | |
گروهی که یارند با نوشزاد | که جز مرگ کسری ندارند یاد | |
اگر خود گذر یابی از روز بد | به مرگ کسی شاه باشی سزد | |
و دیگر که از مرگ شاهان داد | نگیرد کسی یاد جز بدنژاد | |
سر نوشزاد از خرد بازگشت | چنین دیو با او همآواز گشت | |
نباشد برو پایدار این سخن | برافراخت چون خواست آمد ببن | |
نبایست کو نزد ما دستگاه | بدین آگهی خیره کردی تباه | |
اگر تخت گشتی ز خسرو تهی | همو بود زیبای شاهنشهی | |
چنین بود خود در خور کیش اوی | سزاوار جان بداندیش اوی | |
ازین بر دل اندیشه و باک نیست | اگر کیش فرزند ما پاک نیست | |
وزین کس که با او بهم ساختند | وز آزرم ما دل بپرداختند | |
وزان خواسته کو تبه کرد نیز | همی بر دل ما نسنجد به چیز | |
بداندیش و بیکار و بدگوهرند | بدین زیردستی نه اندر خورند | |
ازین دست خوارست بر ما سخن | ز کردار ایشان تو دل بد مکن | |
مرا بیم و باک از جهانداورست | که از دانش برتو ران برترست | |
نباید که شد جان ما بیسپاس | به نزدیک یزدان نیکیشناس | |
مرا داد پیروزی و فرهی | فزونی و دیهیم شاهنشهی | |
سزای دهش گر نیایش بدی | مرا بر فزونی فزایش بدی | |
گر از پشت من رفت یک قطره آب | به جای دگر یافته جای خواب | |
چو بیدار شد دشمن آمد مرا | بترسم که رنج از من آمد مرا | |
وگر گاه خشم جهاندار نیست | مرا از چنین کار تیمار نیست | |
وزان کس که با او شدند انجمن | همه زار و خوارند بر چشم من | |
وزان نامه کز قیصر آمد بدوی | همی آب تیره درآمد به جوی | |
ازان کو همآواز و هم کیش اوست | گمانند قیصر بتن خویش اوست | |
کسی را که کوتاه باشد خرد | بدین نیاکان خود ننگرد | |
گران بیخرد سر بپیچد ز داد | به دشنام او لب نباید گشاد | |
که دشنام او ویژه دشنام ماست | کجا از پی و خون و اندام ماست | |
تو لشکر بیارای و بر ساز جنگ | مدارا کن اندر میان با درنگ | |
ور ای دون که تنگ اندر آید سخن | به جنگ اندرون هیچ تندی مکن | |
گرفتنش بهتر ز کشتن بود | مگرش از گنه بازگشتن بود | |
از آبی کزو سرو آزاد رست | سزد گر نباید بدو خاک شست | |
وگر خوار گیرد تن ارجمند | به پستی نهد روی سرو بلند | |
سرش برگراید ز بالین ناز | مدار ایچ ازو گرز و شمشیر باز | |
گرامی که خواری کند آرزوی | نشاید جدا کرد او را ز خوی | |
یکی ارجمندی بود کشته خوار | چو با شاه گیتی کند کارزار | |
تواز کشتن او مدار ایچ باک | چوخون سرخویش گیرد به خاک | |
سوی کیش قیصر گراید همی | ز دیهیم ما سر بتابدهمی | |
عزیزی بود زار و خوار و نژند | گزیده به شاهی ز چرخ بلند | |
بدین داستان زد یکی مهرنوش | پرستار با هوش و پشمینه پوش | |
که هرکو به مرگ پدر گشت شاد | ورا رامش و زندگانی مباد | |
تو از تیرگی روشنایی مجوی | که با آتش آب اندر آید به جوی | |
نه آسانیی دید بی رنج کس | که روشن زمانه برینست و بس | |
تو با چرخ گردان مکن دوستی | کهگه مغز اویی و گه پوستی | |
چه جویی زکردار او رنگ و بوی | بخواهد ربودن چو به نمود روی | |
بدان گه بود بیم رنج و گزند | که گردون گردان برآرد بلند | |
سپاهی که هستند با نوش زاد | کجا سر به پیچند چندین ز داد | |
تو آن را جز از باد و بازی مدان | گزاف زنان بود و رای بدان | |
هران کس که ترساست از لشکرش | همی از پی کیش پیچد سرش | |
چنینست کیش مسیحا که دم | زنی تیز و گردد کسی زو دژم | |
نه پروای رای مسیحابود | به فرجام خصمش چلیپا بود | |
دگر هرکه هست از پراگندگان | بدآموز و بدخواه و از بندگان | |
از ایشان یکی برتری رای نیست | دم باد با رای ایشان یکیست | |
به جنگ ار گرفته شود نوشزاد | برو زین سخنها مکن هیچ یاد | |
که پوشیده رویان او در نهان | سرآرند برخویشتن بر زمان | |
هم ایوان او ساز زندان اوی | ابا آنک بردند فرمان اوی | |
در گنج یک سر بدو برمبند | وگر چه چنین خوار شد ارجمند | |
ز پوشیده رویان و از خوردنی | ز افگندنی هم ز گستردنی | |
برو هیچ تنگی نباید به چیز | نباید که چیزی نیابد به نیز | |
وزین مرزبانان ایرانیان | هران کس که بستند با او میان | |
چو پیروز گردی مپیچان سخن | میانشان به خنجر به دو نیم کن | |
هران کس که او دشمن پادشاست | به کام نهنگش سپاری رواست | |
جزان هرک ما را به دل دشمنست | ز تخم جفا پیشه آهرمنست | |
ز ما نیکوییها نگیرند یاد | تو را آزمایش بس ازنوش زاد | |
ز نظاره هرکس که دشنام داد | زبانش بجنبید بر نوش زاد | |
بران ویژه دشنام ما خواستند | به هنگام بدگفتن آراستند | |
مباش اندرین نیزهمداستان | که بدخواه راند چنین داستان | |
گراو بی هنرشد هم ازپشت ماست | دل ما برین راستی برگواست | |
زبان کسی کو ببد کرد یاد | وزو بود بیداد برنوش زاد | |
همه داغ کن برسر انجمن | مبادش زبان ومبادش دهن | |
کسی کو بجوید همی روزگار | که تا سست گردد تن شهریار | |
به کار آورد کژی و دشمنی | بداندیشی و کیش آهرمنی | |
بدین پادشاهی نباشد رواست | که فر و سر و افسر و چهر ماست | |
نهادند برنامه بر مهر شاه | فرستاده برگشت پویان به راه | |
چو از ره سوی رام برزین رسید | بگفت آنچ از شاه کسری شنید | |
چو آن گفته شد نامه او بداد | به فرمان که فرمود با نوش زاد | |
سپه کردن و جنگ را ساختن | وز آزرم او مغز پرداختن | |
چوآن نامه برخواند مرد کهن | شنید از فرستاده چندی سخن | |
بدانگه که خیزد خروش خروس | ز درگاه برخاست آوای کوس | |
سپاهی بزرگ از مداین برفت | بشد رام برزین سوی جنگ تفت | |
پس آگاهی آمد سوی نوشزاد | سپاه انجمن کرد و روزی بداد | |
همه جاثلیقان و به طریق روم | که بودند زان مرز آبادبوم | |
سپهدار شماس پیش اندرون | سپاهی همه دست شسته به خون | |
برآمد خروش از در نوشزاد | بجنبید لشکر چو دریا ز باد | |
به هامون کشیدند یکسر ز شهر | پر از جنگ سر دل پر از کین و زهر | |
چو گرد سپه رام برزین بدید | بزد نای رویین وصف بر کشید | |
ز گرد سواران جوشنوران | گراییدن گرزهای گران | |
دل سنگ خارا همیبردرید | کسی روی خورشید تابان ندید | |
به قلب سپاه اندرون نوشزاد | یکی ترگ رومی به سر برنهاد | |
سپاهی بد از جاثلقیان روم | که پیدا نبد از پی نعل بوم | |
تو گفتی مگر خاک جوشان شدست | هوا بر سر او خروشان شدست | |
زره دار گردی بیامد دلیر | کجا نام اوبود پیروز شیر | |
خروشید کای نامور نوشزاد | سرت را که پیچید چونین ز داد | |
بگشتی ز دین گیومرتی | هم از راه هوشنگ و تهمورسی | |
مسیح فریبنده خود کشته شد | چو از دین یزدان سرش گشته شد | |
ز دین آوران کین آنکس مجوی | کجا کارخود را ندانست روی | |
اگر فر یزدان برو تافتی | جهود اندرو راه کی یافتی | |
پدرت آن جهاندار آزادمرد | شنیدی که با روم و قیصر چه کرد | |
تو با او کنون جنگ سازی همی | سرت به آسمان برفرازی همی | |
بدین چهرچون ماه و این فرو برز | برین یال و کتف و برین دست و گرز | |
نبینم خرد هیچ نزدیک تو | چنین خیره شد جان تاریک تو | |
دریغ آن سرو تاج و نام و نژاد | که اکنون همیداد خواهی به باد | |
تو با شاه کسری بسنده نهای | وگر پیل و شیر دمنده نهای | |
چو دست و عنان توای شهریار | بایوان شاهان ندیدم نگار | |
چو پای و رکیب تو و یال تو | چنین شورش و دست و کوپال تو | |
نگارندهی چین نگاری ندید | زمانه چو تو شهریاری ندید | |
جوانی دل شاه کسری مسوز | مکن تیره این آب گیتیفروز | |
پیاده شو از باره زنهار خواه | به خاک افگن این گرز و رومی کلاه | |
اگر دور از ایدر یکی باد سرد | نشاند بروی تو بر تیره گرد | |
دل شهریار از تو بریان شود | ز روی تو خورشید گریان شود | |
به گیتی همه تخم زفتی مکار | ستیزه نه خوب آید از شهریار | |
گر از رای من سر به یک سو بری | بلندی گزینی و کنداوری | |
بسی پند پیروز یاد آیدت | سخن هی ابد گوی یاد آیدت | |
چنین داد پاسخ ورانوشزاد | کهای پیر فرتوت سر پر ز باد | |
ز لشکر مرا زینهاری مخواه | سرافراز گردان و فرزند شاه | |
مرا دین کسری نباید همی | دلم سوی مادر گراید همی | |
که دین مسیحاست آیین اوی | نگردم من از فره و دین اوی | |
مسیحای دین دار اگرکشته شد | نه فر جهاندار ازو گشته شد | |
سوی پاک یزدان شد آن رای پاک | بلندی ندید اندرین تیره خاک | |
اگرمن شوم کشته زان باک نیست | کجا زهر مرگست و تریاک نیست | |
بگفت این سخن پیش پیروز پیر | بپوشید روی هوا را بتیر | |
برفتند گردان لشکر ز جای | خروش آمد از کوس وز کرنای | |
سپهبد چوآتش برانگیخت اسب | بیامد بکردار آذر گشسب | |
چپ لشکر شاه ایران ببرد | به پیش سپه در نماند ایچ گرد | |
فراوان ز مردان لشکر بکشت | ازان کار شد رام برزین درشت | |
بفرمود تا تیرباران کنند | هوا چون تگرگ بهاران کنند | |
بگرد اندرون خسته شد نوشزاد | بسی کرد از پند پیروز یاد | |
بیامد به قلب سپه پر ز درد | تن از تیر خسته رخ از درد زرد | |
چنین گفت پیش دلیران روم | که جنگ پدر زار و خوارست و شوم | |
بنالید و گریان سقف را بخواند | سخن هرچ بودش به دل در براند | |
بدو گفت کین روزگارم دژم | ز من بر من آورد چندین ستم | |
کنون چون به خاک اندر آید سرم | سواری برافگن بر مادرم | |
بگویش که شد زین جهان نوشزاد | سرآمدبدو روز بیداد و داد | |
تو از من مگر دل نداری به رنج | که اینست رسم سرای سپنج | |
مرا بهره اینست زین تیره روز | دلم چون بدی شاد و گیتیفروز | |
نزاید جز از مرگ را جانور | اگر مرگ دانی غم من مخور | |
سر من ز کشتن پر از دود نیست | پدر بتر از من که خشنود نیست | |
مکن دخمه و تخت و رنج دراز | به رسم مسیحا یکی گور ساز | |
نه کافور باید نه مشک و عبیر | که من زین جهان کشته گشتم بتیر | |
بگفت این و لب را بهم برنهاد | شد آن نامور شیردل نوشزاد | |
چو آگاه شد لشکر از مرگ شاه | پراگنده گشتند زان رزمگاه | |
چو بشنید کو کشته شد پهلوان | غریوان به بالین او شد دوان | |
ازان رزمگه کس نکشتند نیز | نبودند شاد و نبردند چیز | |
و را کشته دیدند و افگنده خوار | سکوبای رومی سرش بر کنار | |
همه رزمگه گشت زو پر خروش | دل رام برزین پر از درد و جوش | |
زاسقف بپرسید کزنوش زاد | از اندرز شاهی چه داری به یاد | |
چنین داد پاسخ که جز مادرش | برهنه نباید که بیند برش | |
تن خویش چون دید خسته به تیر | ستودان نفرمود و مشک و عبیر | |
نه افسر نه دیبای رومی نه تخت | چو از بندگان دید تاریک بخت | |
برسم مسیحا کنون مادرش | کفن سازد و گور و هم چادرش | |
کنون جان او با مسیحا یکیست | همانست کاین خسته بردار نیست | |
مسیحی بشهر اندرون هرک بود | نبد هیچ ترسای رخ ناشخود | |
خروش آمد از شهروز مرد و زن | که بودند یک سر شدند انجمن | |
تن شهریار دلیر و جوان | دل و دیده شاه نوشینروان | |
به تابوتش از جای برداشتند | سه فرسنگ بر دست بگذاشتند | |
چوآگاه شد زان سخن مادرش | به خاک اندرآمد سر و افسرش | |
ز پرده برهنه بیامد به راه | برو انجمن گشته بازارگاه | |
سراپردهای گردش اندر زدند | جهانی همه خاک بر سر زدند | |
به خاکش سپردند و شد نوشزاد | ز باد آمد و ناگهان شد به باد | |
همه جند شاپور گریان شدند | ز درد دل شاه بریان شدند | |
چه پیچی همی خیره در بند آز | چودانی که ایدر نمانی دراز | |
گذرجوی و چندین جهان را مجوی | گلش زهر دارد به سیری مبوی | |
مگردان سرازدین وز راستی | که خشم خدای آورد کاستی | |
چو این بشنوی دل زغم بازکش | مزن بر لبت بر ز تیمار تش | |
گرت هست جام میزرد خواه | به دل خرمی را مدان از گناه | |
نشاط وطرب جوی وسستی مکن | گزافه مپرداز مغزسخن | |
اگر در دلت هیچ حب علیست | تو را روز محشر به خواهش ولیست | |
نگر خواب را بیهده نشمری | یکی بهره دانی ز پیغمبری | |
به ویژه که شاه جهان بیندش | روان درخشنده بگزیندش | |
ستاره زند رای با چرخ و ماه | سخنها پراگنده کرده به راه | |
روانهای روشن ببیند به خواب | همه بودنیها چوآتش برآب | |
شبی خفته بد شاه نوشین روان | خردمند و بیدار و دولت جوان | |
چنان دید درخواب کز پیش تخت | برستی یکی خسروانی درخت | |
شهنشاه را دل بیاراستی | میو رود و رامشگران خواستی | |
بر او بران گاه آرام و ناز | نشستی یکی تیزدندان گراز | |
چو بنشست می خوردن آراستی | وزان جام نوشینروان خواستی | |
چوخورشید برزد سر از برج گاو | ز هر سو برآمد خروش چگاو | |
نشست از بر تخت کسری دژم | ازان دیده گشته دلش پر ز غم | |
گزارندهی خواب را خواندند | ردان را ابر گاه بنشاندند | |
بگفت آن کجا دید در خواب شاه | بدان موبدان نماینده راه | |
گزارندهی خواب پاسخ نداد | کزان دانش او را نبد هیچ یاد | |
به نادانی آنکس که خستو شود | ز فام نکوهنده یک سو شود | |
ز داننده چون شاه پاسخ نیافت | پراندیشه دل را سوی چاره تافت | |
فرستاد بر هر سویی مهتری | که تا باز جوید ز هر کشوری | |
یکی بدره با هر یکی یار کرد | به برگشتن امید بسیار کرد | |
به هر بدرهای بد درم ده هزار | بدان تاکند در جهان خواستار | |
گزارنده خواب دانا کسی | به هر دانشی راه جسته بسی | |
که بگزارد این خواب شاه جهان | نهفته بر آرد ز بند نهان | |
یکی بدره آگنده او را دهند | سپاسی به شاه جهان برنهند | |
به هر سو بشد موبدی کاردان | سواری هشیوار بسیار دان | |
یکی از ردان نامش آزادسرو | ز درگاه کسری بیامد به مرو |