تفاوت میان نسخههای «سعدی (باب چهارم در تواضع)/فقیهی کهن جامهای تنگدست»
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
جز (bad link repair using AWB) |
|||
خط ۷: | خط ۷: | ||
| یادداشت = | | یادداشت = | ||
}} | }} | ||
+ | {{شعر}} | ||
{{ب|فقیهی کهن جامهای تنگدست|در ایوان قاضی به صف برنشست}} | {{ب|فقیهی کهن جامهای تنگدست|در ایوان قاضی به صف برنشست}} | ||
{{ب|نگه کرد قاضی در او تیز تیز|معرف گرفت آستینش که خیز}} | {{ب|نگه کرد قاضی در او تیز تیز|معرف گرفت آستینش که خیز}} |
نسخهٔ کنونی تا ۱۳ فوریهٔ ۲۰۱۲، ساعت ۱۶:۱۴
' | سعدی (باب چهارم در تواضع) (فقیهی کهن جامهای تنگدست) از سعدی |
' |
فقیهی کهن جامهای تنگدست | در ایوان قاضی به صف برنشست | |
نگه کرد قاضی در او تیز تیز | معرف گرفت آستینش که خیز | |
ندانی که برتر مقام تو نیست | فروتر نشین، یا برو، یا بایست | |
نه هرکس سزاوار باشد به صدر | کرامت به فضل است و رتبت به قدر | |
دگر ره چه حاجت به پند کست؟ | همین شرمساری عقوبت بست | |
به عزت هر آن کو فروتر نشست | به خواری نیفتد ز بالا به پست | |
به جای بزرگان دلیری مکن | چو سر پنجهات نیست شیری مکن | |
چو دید آن خردمند درویش رنگ | که بنشست و برخاست بختش به جنگ | |
چو آتش برآورد بیچاره دود | فروتر نشست از مقامی که بود | |
فقیهان طریق جدل ساختند | لم و لا اسلم درانداختند | |
گشادند بر هم در فتنه باز | به لا و نعم کرده گردن دراز | |
تو گفتی خروسان شاطر به جنگ | فتادند در هم به منقار و چنگ | |
یکی بی خود از خشمناکی چو مست | یکی بر زمین میزند هر دو دست | |
فتادند در عقدهای پیچ پیچ | که در حل آن ره نبردند هیچ | |
کهن جامه در صف آخرترین | به غرش درآمد چو شیر عرین | |
بگفت ای صنا دید شرع رسول | به ابلاغ تنزیل و فقه و اصول | |
دلایل قوی باید و معنوی | نه رگهای گردن به حجت قوی | |
مرا نیز چوگان لعب است و گوی | بگفتند اگر نیک دانی بگوی | |
به کلک فصاحت بیانی که داشت | به دلها چو نقش نگین برنگاشت | |
سر از کوی صورت به معنی کشید | قلم در سر حرف دعوی کشید | |
بگفتندش از هر کنار آفرین | که بر عقل و طبعت هزار آفرین | |
سمند سخن تا به جایی براند | که قاضی چو خر در وحل بازماند | |
برون آمد از طاق و دستار خویش | به اکرام و لطفش فرستاد پیش | |
که هیهات قدر تو نشناختیم | به شکر قدومت نپرداختیم | |
دریغ آیدم با چنین مایهای | که بینم تو را در چنین پایهای | |
معرف به دلداری آمد برش | که دستار قاضی نهد بر سرش | |
به دست و زبان منع کردش که دور | منه بر سرم پای بند غرور | |
که فردا شود بر کهن میزران | به دستار پنجه گزم سرگران | |
چو مولام خوانند و صدر کبیر | نمایند مردم به چشمم حقیر | |
تفاوت کند هرگز آب زلال | گرش کوزه زرین بود یا سفال؟ | |
خرد باید اندر سر مرد و مغز | نباید مرا چون تو دستار نغز | |
کس از سر بزرگی نباشد به چیز | کدو سر بزرگ است و بی مغز نیز | |
میفراز گردن به دستار و ریش | که دستار پنبهست و سبلت حشیش | |
به صورت کسانی که مردم وشند | چو صورت همان به که دم درکشند | |
به قدر هنر جست باید محل | بلندی و نحسی مکن چون زحل | |
نی بوریا را بلندی نکوست | که خاصیت نیشکر خود در اوست | |
بدین عقل و همت نخوانم کست | وگر میرود صد غلام از پست | |
چه خوش گفت خر مهرهای در گلی | چو بر داشتش پر طمع جاهلی | |
مرا کس نخواهد خریدن به هیچ | به دیوانگی در حریرم مپیچ | |
خبزدو همان قدر دارد که هست | وگر در میان شقایق نشست | |
نه منعم به مال از کسی بهترست | خر ار جل اطلس بپوشد خرست | |
بدین شیوه مرد سخنگوی چست | به آب سخن کینه از دل بشست | |
دل آزرده را سخت باشد سخن | چو خصمت بیفتاد سستی مکن | |
چو دستت رسد مغز دشمن برآر | که فرصت فرو شوید از دل غبار | |
چنان ماند قاضی به جورش اسیر | که گفت ان هذا لیوم عسیر | |
به دندان گزید از تعجب یدین | بماندش در او دیده چون فرقدین | |
وزان جا جوان روی همت بتافت | برون رفت و بازش نشان کس نیافت | |
غریو از بزرگان مجلس بخاست | که گویی چنین شوخ چشم از کجاست؟ | |
نقیب از پیش رفت و هر سو دوید | که مردی بدین نعت و صورت که دید؟ | |
یکی گفت از این نوع شیرین نفس | در این شهر سعدی شناسیم و بس | |
بر آن صد هزار آفرین کاین بگفت | حق تلخ بین تا چه شیرین بگفت |