نظامی (مخزن الاسرار)/چونکه نسخته سخن سرسری
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | نظامی (مخزن الاسرار) (چونکه نسخته سخن سرسری) از نظامی |
' |
چونکه نسخته سخن سرسری | هست بر گوهریان گوهری | |
نکته نگهدار ببین چون بود | نکته که سنجیده و موزون بود | |
قافیه سنجان که سخن برکشند | گنج دو عالم به سخن درکشند | |
خاصه کلیدی که در گنج راست | زیر زبان مرد سخن سنج راست | |
آنکه ترازوی سخن سخته کرد | بختورانرا به سخن بخته کرد | |
بلبل عرشند سخن پروران | باز چه مانند به آن دیگران | |
زاتش فکرت چو پریشان شوند | با ملک از جمله خویشان شوند | |
پرده رازی که سخن پروریست | سایهای از پرده پیغمبریست | |
پیش و پسی بست صفت کبریا | پس شعرا آمد و پیش انبیا | |
این دو نظر محرم یکدوستند | این دو چه مغز آنهمه چون پوستند | |
هر رطبی کز سر این خوان بود | آن نه سخن پارهای از جان بود | |
جان تراشیده به منقار گل | فکرت خائیده به دندان دل | |
چشمه حکمت که سخن دانیست | آب شده زین دو سه یک نانیست | |
آنکه درین پرده نوائیش هست | خوشتر ازین حجره سرائیش هست | |
با سر زانوی ولایت ستان | سر ننهد بر سر هر آستان | |
چون سر زانو قدم دل کند | در دو جهان دست حمایل کند | |
آید فرقش به سلام قدم | حلقه صفت پای و سر آرد بهم | |
در خم آن حلقه که چستش کند | جان شکند باز درستش کند | |
گاهی از آن حلقه زانو قرار | حلقه نهد گوش فلک را هزار | |
گاه بدین حقه فیروزه رنگ | مهره یکی ده بدر آرد ز چنگ | |
چون به سخن گرم شود مرکبش | جان به لب آید که ببوسد لبش | |
از پی لعلی که برآرد ز کان | رخنه کند بیضه هفت آسمان | |
نسبت فرزندی ابیات چست | بر پدر طبع بدارد درست | |
خدمتش آرد فلک چنبری | باز رهد ز آفت خدمتگری | |
هم نفسش راحت جانها شود | هم سخنش مهر زبانها شود | |
هر که نگارنده این پیکر اوست | بر سخنش زن که سخنپرور اوست | |
مشتری سحر سخن خوانمش | زهره هاروت شکن دانمش | |
این بنه کاهنگ سواران گرفت | پایه خوار از سر خواران گرفت | |
رای مرا این سخن از جای برد | کاب سخن را سخن آرای برد | |
میوه دلرا که به جانی دهند | کی بود آبی چو به نانی دهند | |
ای فلک از دست تو چون رستهاند | این گرههائی که کمر بستهاند | |
کار شد از دست به انگشت پای | این گره از کار سخن واگشای | |
سیم کشانی که به زر مردهاند | سکه این سیم به زر بردهاند | |
هر که به زر سکه چون روز داد | سنگ ستد در شب افروز داد | |
لاجرم این قوم که داناترند | زیرترند ارچه به بالاترند | |
آنکه سرش زرکش سلطان کشید | باز پسین لقمه ز آهن چشید | |
وانکه چو سیماب غم زر نخورد | نقره شد و آهن سنجر نخورد | |
چون سخنت شهد شد ارزان مکن | شهد سخن را مگس افشان مکن | |
تا ندهندت مستان گر وفاست | تا ننیوشند مگو گر دعاست | |
تا نکند شرع تو را نامدار | نامزد شعر مشو زینهار | |
شعر تو را سدره نشانی دهد | سلطنت ملک معانی دهد | |
شعر تو از شرع بدانجا رسد | کز کمرت سایه به جوزا رسد | |
شعر برآرد بامیریت نام | کالشعراء امراء الکلام | |
چون فلک از پای نشاید نشست | تا سخنی چون فلک آری به دست | |
بر صفت شمع سرافکنده باش | روز فرو مرده و شب زنده باش | |
چون تک اندیشه به گرمی رسید | تند رو چرخ به نرمی رسید | |
به که سخن دیر پسند آوری | تا سخن از دست بلند آوری | |
هر چه در این پرده نشانت دهند | گر نپسندی به از آنت دهند | |
سینه مکن گر گهر آری به دست | بهتر از آن جوی که در سینه هست | |
هر که علم بر سر این راه برد | گوی ز خورشید و تک از ماه برد | |
گر نفسش گرم روی هم نکرد | یک نفس از گرم روی کم نکرد | |
در تک فکرت که روش گرم داشت | برد فلک را ولی آزرم داشت | |
بارگی از شهپر جبریل ساخت | باد زن از بال سرافیل ساخت | |
پی سپر کس مکن این کشته را | باز مده سر بکس این رشته را | |
سفره انجیر شدی صفر وار | گر همه مرغی بدی انجیر خوار | |
منکه درین شیوه مصیب آمدم | دیدنی ارزم که غریب آمدم | |
شعر به من صومعه بنیاد شد | شاعری از مصطبه آزاد شد | |
زاهد و راهب سوی من تاختند | خرقه و زنار در انداختند | |
سرخ گلی غنچه مثالم هنوز | منتظر باد شمالم هنوز | |
گر بنمایم سخن تازه را | صور قیامت کنم آوازه را | |
هر چه وجود است ز نو تا کهن | فتنه شود بر من جادو سخن | |
صنعت من برده ز جادو شکیب | سحر من افسون ملایک فریب | |
بابل من گنجه هاروت سوز | زهره من خاطر انجم فروز | |
زهره این منطقه میزانیست | لاجرمش منطق روحانیست | |
سحر حلالم سحری قوت شد | نسخ کن نسخه هاروت شد | |
شکل نظامی که خیال منست | جانور از سحر حلال منست |