نظامی (مخزن الاسرار)/عمر بر آن فرش ازل بافته
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | نظامی (مخزن الاسرار) (عمر بر آن فرش ازل بافته) از نظامی |
' |
عمر بر آن فرش ازل بافته | آنچه شده باز بدل یافته | |
گوش در آن نامه تحیت رسان | دیده در آن سجده تحیات خوان | |
تنگ دل از خنده ترکان شکر | سرمه بر از چشم غزالان نظر | |
ترک قصب پوش من آنجا چو ماه | کرده دلم را چو قصب رخنه گاه | |
مه که به شب دست برافشاندهبود | آنشب تا روز فرو ماندهبود | |
ناوک غمزهاش چو سبک پر شدی | جان به زمین بوسه برابر شدی | |
شمع ز نورش مژه پر اشک داشت | چشم چراغ آبله از رشک داشت | |
هر ستمی که بجفا درگرفت | دل به تبرک به وفا برگرفت | |
گه شده او سبزه و من جوی آب | گه شده من گازر و او آفتاب | |
زان رطب آنشب که بری داشتم | بیخبرم گر خبری داشتم | |
کان مه نو کو کمر از نور داشت | ماه نو از شیفتگان دور داشت | |
شیفته شیفته خویش بود | رغبتی از من صد ازو بیش بود | |
دل به تمنا که چو بودی ز روز | گر شب ما را نشدی پرده سوز | |
امشب اگر جفت سلامت شدی | هم نفس روز قیامت شدی | |
روشنی آن شب چون آفتاب | جویم بسیار و نبینم به خواب | |
جز به چنان شب طربم خوش نبود | تا شبخوش کرد شبم خوش نبود | |
زان همه شب یارب یارب کنم | بو که شبی جلوه آن شب کنم | |
روز سفید آن نه شب داج بود | بود شب اما شب معراج بود | |
ماه که بر لعل فلک کان کند | در غم آن شب همه شب جان کند | |
روز که شب دشمنیش مذهبست | هم به تمنای چنان یکشبست | |
من شده فارغ که ز راه سحر | تیغ زنان صبح درآمد ز در | |
آتش خورشید ز مژگان من | آب روان کرد بر ایوان من | |
ابر بباغ آمده بازیکنان | جامه خورشید نمازیکنان | |
حوضه این چشمه که خورشید بست | چون من و تو چند سبو را شکست | |
چرخ ستاره زده بر سیم ناب | زر طلی از ورق آفتاب | |
صبح گران خسب سبک خیز شد | دشنه بدست از پی خونریز شد | |
من ز مصافش سپر انداخته | جان سپر دشنه او ساخته | |
در پی جانم سحر از جوی جست | تشنه کشی کرد و بر او پل شکست | |
بانگ برآمد زخرابات من | کی سحر اینست مکافات من | |
پیشترک زین که کسی داشتم | شمع شب افروز بسی داشتم | |
آنشب و آنشمع نماندم چسود | نیست چنان شد که تو گوئی نبود | |
نیش دران زن که ز تو نوش خورد | پشم دران کش که ترا پنبه کرد | |
خامکشی کن که صواب آن بود | سوختن سوخته آسان بود | |
صبح چو در گریه من بنگریست | بر شفق از شفقت من خون گریست | |
سوخته شد خرمن روز از غمم | چشمه خورشید فسرد از دمم | |
با همه زهرم فلک امید داد | مار شبم مهره خورشید داد | |
چون اثر نور سحر یافتم | بیخبرم گر چه خبر یافتم | |
هر که درین مهد روان راه یافت | بیشتر ز نور سحرگه یافت | |
ای ز خجالت همه شبهای تو | رو سیه از روز طربهای تو | |
من که ازین شب صفتی کردهام | آن صفت از معرفتی کردهام | |
شب صفت پرده تنهائیست | شمع در او گوهر بینائیست | |
عود و گلابی که بر او بسته شد | ناله و اشک دو سه دلخسته شد | |
وانهمه خوبی که دران صدر بود | نور خیالات شب قدر بود | |
محرم این پرده زنگی نورد | کیست در این پرده زنگار خورد | |
صبح که پروانگی آموختست | خوشتر ازان شمع نیفروختست | |
کوش کزان شمع بداغی رسی | تا چو نظامی به چراغی رسی |