نظامی (شرف نامه)/چو خورشید برزد سر از سبز میل
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | نظامی (شرف نامه) (چو خورشید برزد سر از سبز میل) از نظامی |
' |
چو خورشید برزد سر از سبز میل | فرو شست گردون قبا را ز نیل | |
دگر باره شیران نمودند شور | ز گوران همه دشت کردند گور | |
به غلغل درآمد جرس با درای | بجوشید خون از دم کرنای | |
ز فریاد شیپور و آواز کوس | پدید آمد از سرخ گل سندروس | |
همان جودره سوی میدان شتافت | که در خود یکی ذره سستی نیافت | |
دگر باره هندی چو شیر سیاه | درافکند ختلی به ناوردگاه | |
یکی چابکی کرد با جودره | نمیرفت بر کار زخمی سره | |
هم آخر در ابرو یکی چین فکند | سر جودره بر سر زین فکند | |
برآورد از افکندنش کام خویش | سپردش به نعل ره انجام خویش | |
دلیرانه میگشت و میخواست مرد | تهی کرد جای از بسی هم نبرد | |
یکی نامور بود طرطوس نام | به مردی درآورده در روس نام | |
چو سرخ اژدهائی به پیچندگی | همه بر هلاکش بسیچندگی | |
سوی هندی آمد چو سیلی به جوش | که از کوه در پستی آرد خروش | |
در آن داوریهای بیگانگی | نمودند بسیار مردانگی | |
سرانجام روسی یکی حمله کرد | کزان عود هندی برآورد گرد | |
بپرداخت از خونش اندام را | چو میریخت بر سنگ زد جام را | |
ز سر ترگ برداشت گفتا منم | هژبری کزین گونه شیر افکنم | |
مرا مادر من که طرطوس خواند | به روسی زبان رستم روس خواند | |
کسی کو زند بر من ابرو گره | کفن به که پوشد به جای زره | |
ز میدان نخواهم شدن باز جای | مگر لشگری را درارم ز پای | |
شه از کشتن هندی و زخم روس | بپیچید بر خود چو زلف عروس | |
بران بود کارد عنان سوی جنگ | دگر باره در عزمش آمد درنگ | |
چپ و راست میدید تا از سپاه | که خواهد شد از کینه ور کینه خواه | |
روان کرد مرکب شتابندهای | ز پولاد چین برق تابندهای | |
همایون سواری چو غرنده شیر | توانا و چابک عنان و دلیر | |
چنان غرق در آهن اندام او | که بیدانه جز بر نفس کام او | |
به جولان زدن سرفرازی کنان | به شمشیر چون برق بازی کنان | |
از آن چابکیها که میکرد چست | برابر شده دست بدخواه سست | |
بران روسی افکند مرکب چو باد | به تیغ آزمائی بغل برگشاد | |
چنان زد که از تیغ گردن زنش | سر دشمن افتاد در دامنش | |
از آن شیر دلتر سواری دگر | درآمد به پرخاش چون شیر نر | |
به زخمی دگر هم سرافکنده شد | چنین تا سری چند برکنده شد | |
فزون از چهل روسی کوه پشت | به آسانی آن شیر جنگی بکشت | |
بهر سو که میراند شبرنگ را | ز خون لعل کرد آهنش سنگ را | |
به هر حمله کانگیخت از هر دری | فرو ریخت از روسیان لشگری | |
چو بر خون شتابنده شد نیش او | نیامد کس از بیم در پیش او | |
یکی حمله نیک را ساز داد | عنان را به چابک عنان باز داد | |
در آن حمله کان کوه آهسته کرد | صد افکند و صد کشت و صد خسته کرد | |
شه از شیر مردیش حیران شده | بران دست و تیغ آفرین خوان شده | |
بدین گونه میکرد پیگارها | همی ریخت آتش در آن خارها | |
فلک تا نشد بر سرش مشگسای | نیامد ز آوردگه باز جای | |
چو در برقع کوه رفت آفتاب | سر روز روشن درآمد به خواب | |
شب تیره چون اژدهای سیاه | ز ماهی برآورد سر سوی ماه | |
سیه کرد بر شیروان راه را | فرو برد چون اژدها ماه را | |
سوار شبیخون بر از تاختن | برآسود و آمد به شب ساختن | |
به تاریکی شب چنان شد نهان | که نشناختن هیچکس در جهان | |
شه از مردی آن سوار دلیر | گمان برد کان شیر دل بود شیر | |
در اندیشه میگفت کان شهریار | که امروز کرد آنچنان کارزار | |
دریغا اگر روی او دیدمی | صدش گنج سربسته بخشیدمی | |
قوی بازوئی کرد و خلقی بکشت | چو بازوی خویشم قوی کرد پشت | |
نبود آدمی بود شیر عرین | که بادا بران شیر مرد آفرین |