نظامی (شرف نامه)/چنین تا یکی روز کاین چرخ پیر
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | نظامی (شرف نامه) (چنین تا یکی روز کاین چرخ پیر) از نظامی |
' |
چنین تا یکی روز کاین چرخ پیر | برآورد گوهر ز دریای قیر | |
دگر باره میدان شد آراسته | ز بیغولها نعره برخاسته | |
ز لشگرگه روس بانگ جرس | به عیوق بر میشد از پیش و پس | |
کشیدند صف قلب داران روس | وزان قلب آراسته چون عروس | |
کهن پوستینی درآمد به چنگ | چو از ژرف دریا برآید نهنگ | |
پیاده به کردار یکپاره کوه | ز پانصد سوارش فزونتر شکوه | |
درشتی که چون پنجه را گرم کرد | به افشردن الماس را نرم کرد | |
چو عفریتی از بهر خون آمده | ز دهلیز دوزخ برون آمده | |
یکی سلسله بسته بر پای او | دراز و قوی هم به بالای او | |
چو شیران وحشی در آن سلسله | جهان کرده پر شور و پر مشغله | |
ز هر سو که جستی یک آماجگاه | زمین گشتی از زورمندیش چاه | |
سلاحش نه جز آهنی سر به خم | کز او کوه را در کشیدی به هم | |
ز هر سو بدان آهن مرد کش | به مردم کشی دست میکرد خوش | |
ز سختی که بد خلقت خام او | سفن بسته کیمخت اندام او | |
چو آوردی آهنگ بر کارزار | نکردی براو تیغ پولاد کار | |
درآمد چنان اژدها بارهای | فرشته کشی آدمی خوارهای | |
کسی را که دیدی گرفتی چو مور | به کندی سرش را به یک دست زور | |
گرایش نکردی به کار دگر | گهی پای کندی ز تن گاه سر | |
ز لشگرگه شه به نیروی دست | بسی خلق را پای و پهلو شکست | |
جریده سواری توانا و چست | به کار مصاف اندر آمد درست | |
درآمد که گردن فرازی کند | بدان آتش تیز بازی کند | |
چو دیدش ز دور آن نهنگ دمان | گرفتن همان بود و کشتن همان | |
دگر نامداری درآمد دلیر | هم آوردش آن شیر جنگی به زیر | |
بدینگونه از زخمهای درشت | تنی پنجه از نامداران بکشت | |
ز بس دل که آن شیر درنده خست | دل شیر مردان لشگر شکست | |
شگفتی فرو ماند صاحب خرد | که نه آدمی بود و نه دام و دد | |
شب تیره چون بانگ برزد به روز | سرافکنده شد مهر گیتی فروز | |
شه از حیرت کار آن اهرمن | سخن راند پوشیده با انجمن | |
که این آدمی کش چه پتیاره بود | که از جنگ او خلق بیچاره بود | |
سلاحی نه در قبضهی دست او | همه با سلاحان شده پست او | |
بر آنم که او آدمی زاد نیست | وگر هست ازین بوم آباد نیست | |
ز ویرانه جائیست وحشی نهاد | به صورت چو مردم نه مردم نژاد | |
شناسندهای کان زمین را شناخت | به تمکین پاسخ علم بر فراخت | |
که چون داد فرمان شه دادگر | نمایم بدو حال آن جانور | |
یکی کوه نزدیک تاریکیست | که راهش چو موئی ز باریکیست | |
درو آدمی پیکرانی چنین | به ترکیب خاکی به زور آهنین | |
نداند کسی اصل ایشان درست | که چون بودشان زاد و بوم از نخست | |
همه سرخ رویند و پیروزه چشم | ز شیران نترسند هنگام خشم | |
چنان زورمندند و افشرده گام | که یک تن بود لشگری را تمام | |
اگر ماده گر نر بود در ستیز | برانگیزد از عالمی رستخیز | |
بهر داوری کاوفتد راستند | جز این مذهبی را نیاراستند | |
ندید است کس مرده ز ایشان یکی | مگر زنده و آن زنده نیز اندکی | |
بود هر یکی را قدر مایهی میش | کزان میش برسازد اسباب خویش | |
به نیروی پشم است بازارشان | متاعی جز این نیست در بارشان | |
ندارند گنجینهای هیچکس | سمور سیه را شناسند و بس | |
سموری که باشد به خلقت سیاه | نخیزد ز جایی جز آن جایگاه | |
ز پیشانی هریک از مردو زن | سرونیست بر رسته چون کرگدن | |
اگر با سرونشان نباشد سرشت | چه ایشان به صورت چه روسان زشت | |
کسی را که آید تمنای خواب | شود بر درختی چو پران عقاب | |
سرون در فشارد به شاخ بلند | چو دیوی بخسبد دران دیو بند | |
چو بینی به شاخی برانگیخته | یکی اژدها بینی آویخته | |
بخسبد شبانروزی از بیخودی | که خواب است بنیاد نابخردی | |
چو روسی شبانان بر او بگذرند | دران دیو آویخته بنگرند | |
به آهستگی سوی آن اهرمن | بیایند و پنهان کنند انجمن | |
رسنها ببارند وبندش کنند | زنجیر آهن کمندش کنند | |
برو چون مسلسل شود بند سخت | کشندش به پنجاه مرد از درخت | |
چو آن بندی آگاه گردد ز کار | خروشد خروشیدنی رعدوار | |
گر آن بند را بر تواند شکست | کشد هر یکی را به یک مشت دست | |
وگر سخت باشد در آن بستگی | به روی آورندش به آهستگی | |
برو بند و زنجیر محکم کنند | وز او آب و نانی فراهم کنند | |
برندش به هر کوی و هر خانهای | گشاید از آن دامشان دانهای | |
وگر جنگی افتد به ناچارشان | بدان زنده پیلست پیگارشان | |
کشندش به زنجیر چون اژدها | نیارند کردن ز بندش رها | |
چو گردد چنان آتشی جنگجوی | نماند ز جای در کسی رنگ و بوی | |
جهاندار در کار آن پای لغز | ازان داستان ماند شوریده مغز | |
به صاحب خبر گفت کاندیشه نیست | همه چوبهی تیری ز یک بیشه نیست | |
گر اقبال من کارسازی کند | سرش بر سر نیزه بازی کند |