نظامی (شرف نامه)/چنین بود در نامهی شاه روم
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | نظامی (شرف نامه) (چنین بود در نامهی شاه روم) از نظامی |
' |
چنین بود در نامهی شاه روم | به لفظی کزو گشت خارا چو موم | |
پس از نام دارندهی مهر و ماه | که اندیشه را سوی او نیست راه | |
خداوند فرمان و فرمانبران | فرستندهی وحی پیغمبران | |
ز فرمان او زیر چرخ کبود | بسی داده بر نیکنامان درود | |
سخن رانده آنگه که ای پهلوان | که پشتت قوی باد و بختت جوان | |
بر آن بود رایم که عزم آورم | به کوپال با پیل رزم آورم | |
نمایم به گیتی یکی دستبرد | که گردد ز کوپال من کوه خرد | |
به هندوستان در زنم آتشی | نمانم در آن بوم گردنکشی | |
کمند افکنم در سر ژنده پیل | ز خون بیخ روین برآرم ز نیل | |
همه خاک او را به خونتر کنم | همان آب را خاک بر سر کنم | |
چو تو روی در آشتی داشتی | عنان بر نپیچیدم از آشتی | |
به شیرین سخنهای جان پرورت | خداوند بودم شدم چاکرت | |
دلم را به زنهار زه برزدی | به جادو زبانی گره بر زدی | |
چنان کن که این عهد نیکو نمای | در ابنای ما دیر ماند بجای | |
گر آن چار گوهر فرستی به من | کنم با تو عهدی در این انجمن | |
که گر هفت کشور شود پر سپاه | نگردد ز ملک تو موئی تباه | |
بهر نیک وبد با تو یاری کنم | بدین گفتهها استواری کنم | |
فرستاد چون نامه بر کید خواند | درود فرستنده بر وی رساند | |
ز افسون و افسانه دلنواز | در جادوئیها بر او کرد باز | |
ز کید و فسونهای جادوی او | شده کید یکباره هندوی او | |
شنیدم که جادوی هندو بسیست | نخواندم که جادوی هندو کسیست | |
چو لختی سخن راند بر جای خویش | ره آورد آورده آورد پیش | |
دل کید هندو بر آمد ز جای | جهانجوی را شد پرستش نمای | |
بسی کرد بر شهریار آفرین | که بی او مبادا زمان و زمین | |
فرستادهی کاردان را نواخت | زمان خواست یک هفته تا کار ساخت | |
چو شد هفته و کار شد ساخته | به سیچنده ازکار پرداخته | |
به فرمانبری شاه را سجده برد | پذیرفتهها را به قاصد سپرد | |
جز آن چار پیرایهی ارجمند | گرانمایهای دگر دلپسند | |
ز گنج و زر و زیور و لعل و در | بسی پشت پیلان ز گنجینه پر | |
ز پولاد هندی بسی بارها | ز عود و ز عنبر به خروارها | |
چو کوه رونده چهل ژنده پیل | که نگذشتی از نافشان رود نیل | |
سه پیل سپید از پی تخت شاه | کز ایشان شدی روز دشمن سیاه | |
بلیناس را نیز گنجی تمام | هم از مشک پخته هم از عود خام | |
پریدخت را در یکی مهد عود | که مهد فلک بردی او را سجود | |
روان کرد با این چنین گنجها | جهان برده بر هر یکی رنجها | |
بلیناس ازین سان زر و زیوری | که بودند هر یک به از کشوری | |
به نزد جهان داور خویش برد | جهانداوری بین که چون پیش برد | |
چو شه دید گنج فرستاده را | چهار آرزوی خدا داده را | |
بدان گنجها آن چنان شاد شد | که گنجینهی رومش از یاد شد | |
فکند آزمایش بدان چار چیز | چنان بود کو گفت و زان بیش نیز | |
چو در آب جام جهانتاب دید | ز یک شربتش خلق سیرآب دید | |
چو با فیلسوف آمد اندر سخن | خبر یافت از کارهای کهن | |
پزشک مبارک برزد نفس | ز تن برد بیماری از دل هوس | |
چو نوبت بدان گنج پنهان رسید | ز هندوستان چینی آمد پدید | |
از آن خوبتر دید کاندازه گیر | صفتهای او را کند دلپذیر | |
گلی دید خشبوی و نادیده گرد | بهاری نیازرده از باد سرد | |
پری پیکری چون بت آراسته | پری و بت از هندوان خاسته | |
دهن تنگ و سر گرد و ابرو فراخ | رخی چون گل سرخ بر سبز شاخ | |
به شیرینی از گلشکر نوش تر | به نرمی ز گل نازک آغوشتر | |
گره بر گره چین زلفش چو دام | همه چینیان چین او را غلام | |
چو آهو به چین مشک پرورده بود | قرنقل به هندوستان خورده بود | |
نه گیسو که زنجیری از مشک ناب | فرو هشته چون ابری از آفتاب | |
از آن مشگبر ابر گل ریخته | مه از سنبله سنبل انگیخته | |
بر آن گونهی گندمی رنگ او | چو مشک سیه خال جو سنگ او | |
نموده جو از گندم مشک سای | نه چون جو فروشان گندم نمای | |
مهی ترک رخساره هندو سرشت | ز هندوستان داده شه را بهشت | |
نه هندو که ترک خطائی به نام | به دزدیدن دل چو هندو تمام | |
ز رومی رخ هندوی گوی او | شه رومیان گشته هندوی او | |
شکر خندهای راست چون نی شکر | لطیف و خوش و سبز وشیرین و تر | |
نگاری بدان خوبی و دلکشی | به گوهر هم آبی و هم آتشی | |
چو شه دید در پیشباز آمدش | عروسی چنان دلنواز آمدش | |
به آیین اسحاق فرخ نیا | کزو یافت چشم خرد توتیا | |
طراز عروسی بر او بست شاه | پس آنگه منش را بدو داد راه | |
به نزل سپهدار هندوستان | بساطی برآراست چون بوستان | |
جواهر به خروار و دیبا به تخت | پلنگینه خرگاه و زرینه تخت | |
ز تاج مرصع به یاقوت و لعل | ز تازی سمندان پولاد نعل | |
ز چینی غلامان حلقه به گوش | ز رومی کنیزان زر بفت پوش | |
از آن بیش کارد کسی در ضمیر | فرستاد و شد کید منت پذیر | |
جهان خسرو اسکندر فیلقوس | ز پیوند آن ماه پیکر عروس | |
بر آسود کالحق بتی نغز بود | همه مغز و پالودهی مغز بود | |
چو انگشت بر صحن پالوده راند | ز پالوده انگشتش آلوده ماند | |
نسفته دری ناشکفته گلی | همائی بر او فتنه چون بلبلی | |
گل از غنچه خندید و در سفته شد | سخن بین که در پرده چون گفته شد | |
جهاندار چون از جهان کام یافت | در آن جنبش از دولت آرام یافت | |
فرستاد از آموزگاران کسی | به اصطخر و کرد استواری بسی | |
نبشت آن سخنها که بودش مراد | ز پیروزی مرز مشگین سواد | |
که کار آنچنان شد به هندوستان | که باشد مراد دل دوستان | |
زکین خواهی کید پرداختم | چو شد دوست با دوست در ساختم | |
به قنوج خواهم شدن سوی نور | خدا یار بادم در این راه دور | |
ببینم کز آنجا چه پیش آیدم | مگر کار بر کام خویش آیدم | |
توئی نایب ما به هر مرز و بوم | ز دریای چین تا به دریای روم | |
جهان را به پیروزی آواز ده | ز ما مژدهی خرمی باز ده | |
سپاهی و شهری و برنا و پیر | که از ملک ما هستشان ناگزیر | |
دل هر یکی را ز ما شاد کن | دعا خواه و دانش ده و داد کن | |
نبشت این چنین نامه از هر دری | فرستاد پیکی به هر کشوری | |
عروس گرانمایه را نیز کار | برآراست تا شد به یونان دیار | |
سپه دادش از استواران خویش | همان استواری ز حد کرد بیش | |
به پایین آن مهد پیرایه سنج | فرستاد چندین شتر بار گنج | |
دگر گنج را در زمین کرد جای | نمونش نگهداشت با رهنمای | |
به دستور دانا وثیقت نوشت | که از دانش و داد بودش سرشت | |
خبر دادش از جملهی نیک و بد | ز پیروزی نیکخواهان خود | |
به فارغ دلی چون بر آسود شاه | سوی فوریان زد در بارگاه | |
ره و رسم شاهان چنان تازه کرد | که هندوستان را پر آوازه کرد | |
به داد و دهش در جهان پی فشرد | بدین دستبرد از جهان دست برد | |
مینوش میخورد بر یاد کی | چو شاهان این دور بر یاد وی |