نظامی (شرف نامه)/شبی کاسمان مجلس افروز کرد
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | نظامی (شرف نامه) (شبی کاسمان مجلس افروز کرد) از نظامی |
' |
شبی کاسمان مجلس افروز کرد | شب از روشنی دعوی روز کرد | |
سراپرده هفت سلطان سریر | برآموده گوهر به چینی حریر | |
سرسبزپوشان باغ بهشت | به سرسبزی آراسته کار و کشت | |
محمد که سلطان این مهد بود | ز چندین خلیفه ولیعهد بود | |
سرنافه در بیت اقصی گشاد | ز ناف زمین سر به اقصی نهاد | |
ز بند جهان داد خود را خلاص | به معشوقی عرشیان گشت خاص | |
بنه بست از این کوی هفتاد راه | به هفتم فلک بر زده بارگاه | |
دل از کار نه حجره پرداخته | به نه حجرهی آسمان تاخته | |
برون جسته زین کنده چاربند | فرس رانده بر هفت چرخ بلند | |
براقی شتابنده زیرش چو برق | ستامش چو خورشید در نور غرق | |
سهیلی بر اوج عرب تافته | ادیم یمن رنگ ازو یافته | |
بریشم دمی بلکه لل سمی | رونده چو لل بر ابریشمی | |
نه آهو ولی نافش از مشگ پر | چو دندان آهو برآموده در | |
از آن خوش عنانتر که آید گمان | وز آن تیز روتر که تیر از کمان | |
شتابندهتر و هم علوی خرام | ازو باز پس مانده هفتاد گام | |
به عالم گشائی فرشته وشی | نه عالم گشائی که عالم کشی | |
به شبرنگی از شب چرا گشته مست | چو ماه آمده شب چرائی به دست | |
چنان شد که از تیزی گام او | سبق برد بر جنبش آرام او | |
قدم بر قیاس نظر میگشاد | مگر خود قدم بر نظر مینهاد | |
پیمبر بد آن ختلی ره نورد | برآورد از این آب گردنده گرد | |
هم او راه دان هم فرس راهوار | زهی شاه مرکب زهی شهسوار | |
چو زین خانقه عزم دروازه کرد | به دستش فلک خرقه را تازه کرد | |
سواد فلک گشته گلشن بدو | شده روشنان چشم روشن بدو | |
در آن پرده کز گردها بود پاک | نشایست شد دامن آلوده خاک | |
به دریای هفت اختر آمد نخست | قدم را نهفت آب خاکی بشست | |
رها کرد بر انجم اسباب را | به مه داد گهوارهی خواب را | |
پس آنگه قلم بر عطارد شکست | که امی قلم را نگیرد به دست | |
طلاق طبیعت به ناهید داد | به شکرانه قرصی به خورشید داد | |
به مریخ داد آتش خشم خویش | که خشم اندران ره نمیرفت پیش | |
رعونت رها کرد بر مشتری | نگینی دگر زد بر انگشتری | |
سواد سفینه به کیوان سپرد | به جز گوهری پاک با خود نبرد | |
بپرداخت نزلی به هر منزلی | چنان کو فرو ماند و تنها دلی | |
شده جان پیغمبران خاک او | زده دست هر یک به فتراک او | |
کمر بر کمر کوه بر کوه راند | گریوه گریوه جنیبت جهاند | |
به هارونیش خضر و موسی دوان | مسیحا چه گویم ز موکب روان | |
به اندازهی آنکه یک دم زنند | به یک چشم زخمی که بر هم زنند | |
ز خر پشته آسمان در گذشت | زمین و زمان را ورق درنوشت | |
ندیده ز تعجبیل ناورد او | کس از گرد بر گرد او گرد او | |
ز پرتاب تیرش در آن ترکتاز | فلک تیر پرتابها مانده باز | |
تنیده تنش در رصدهای دور | به روحانیان بر جسدهای نور | |
در آن راه بیراه از آوارگی | همش بار مانده همش بارگی | |
پر جبرئیل از رهش ریخته | سرافیل از آن صدمه بگریخته | |
ز رفرف گذشته به فرسنگها | در آن پرده بنموده آهنگها | |
ز دروازه سدره تا ساق عرش | قدم بر قدم عصمت افکنده فرش | |
ز دیوانگه عرشیان برگذشت | به درج آمد و درج را درنوشت | |
جهت را ولایت به پایان رسید | قطیعت به پرگار دوران رسید | |
زمین زادهی آسمان تاخته | زمین و آسمان را پس انداخته | |
مجرد روی را به جایی رساند | که از بود او هیچ با او نماند | |
چو شد در ره نیستی چرخ زن | برون آمد از هستی خویشتن | |
در آن دایره گردش راه او | نمود از سر او قدمگاه او | |
رهی رفت پی زیر و بالا دلیر | که در دایره نیست بالا و زیر | |
حجاب سیاست برانداختند | ز بیگانگان حجره پرداختند | |
در آن جای کاندیشه نادیده جای | درود از محمد قبول از خدای | |
کلامی که بی آلت آمد شنید | لقائی که آن دیدنی بود دید | |
چنان دید کز حضرت ذوالجلال | نه زان سو جهت بد نه ز این سو خیال | |
همه دیده گشته چو نرگس تنش | نگشته یکی خار پیرامنش | |
در آن نرگسین حرف کان باغ داشت | مگو زاغ کو مهر ما زاغ داشت | |
گذر بر سر خوان اخلاص کرد | هم او خورد و هم بخش ما خاص کرد | |
دلش نور فضل الهی گرفت | یتیمی نگر تا چه شاهی گرفت | |
سوی عالم آمد رخ افروخته | همه علم عالم در آموخته | |
چنان رفته و آمده باز پس | که ناید در اندیشهی هیچکس | |
ز گرمی که چون برق پیمود راه | نشد گرمی خوابش از خوابگاه | |
ندانم که شب را چه احوال بود | شبی بود یا خود یکی سال بود | |
چو شاید که جانهای ما در دمی | برآید به پیرامن عالمی | |
تن او که صافیتر از جان ماست | اگر شد به یک لحظه وامد رواست | |
به ار گوهر جان نثارش کنم | ثنا خوانی چار یارش کنم | |
گهر خر چهارند و گوهر چهار | فروشنده را با فضولی چکار | |
به مهر علی گرچه محکم پیم | ز عشق عمر نیز خالی نیم | |
همیدون در این چشم روشن دماغ | ابوبکر شمعست و عثمان چراغ | |
بدان چار سلطان درویش نام | شده چار تکبیر دولت تمام | |
زهی پیشوای فرستادگان | پذیرنده عذر افتادگان | |
به آغاز ملک اولین رایتی | به پایان دور آخرین آیتی | |
گزین کردهی هر دو عالم توئی | چو تو گر کسی باشد آن هم توئی | |
توئی قفل گنجینهها را کلید | در نیک و بد کرده بر ما پدید | |
به شب روز ما را به بی ذمتی | سجل بر زده کامتی امتی | |
من از امتان کمترین خاک تو | بدین لاغری صید فتراک تو | |
نظامی که در گنجه شد شهربند | مباد از سلام تو نابهرمند |