نظامی (شرف نامه)/شبی چون سحر زیور آراسته
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | نظامی (شرف نامه) (شبی چون سحر زیور آراسته) از نظامی |
' |
شبی چون سحر زیور آراسته | به چندین دعای سحر خواسته | |
ز مهتاب روشن جهان تابناک | برون ریخته نافه از ناف خاک | |
تهی گشته بازار خاک از خروش | ز بانگ جرسها بر آسوده گوش | |
رقیبان شب گشته سرمست خواب | فرو برده سر صبح صادق به آب | |
من از شغل گیتی بر افشانده دست | به زنجیر فکرت شده پای بست | |
گشاده دل و دیده بر دوخته | به ره داشتن خاطر افروخته | |
که چون بایدم مطرحی ساختن | شکاری در آن مطرح انداختن | |
فکنده سرین را سراسیمهوار | چو بالین گوران به گوران نگار | |
سرم بر سرم زانو آورده جای | زمین زیر سر آسمان زیرپای | |
قراری نه در رقص اعضای من | سر من شده کرسی پای من | |
به جولان اندیشهی ره نورد | ز پهلو به پهلو شده گرد گرد | |
تن خویش در گوشه بگذاشته | به صحرای جان توشه برداشته | |
گه از لوح ناخوانده عبرت پذیر | گه از صحف پیشینگان درس گیر | |
چو شمع آتش افتاده در باغ من | شده باغ من آتشین داغ من | |
گدازنده چون موم در آفتاب | به مومی چنین بسته بر دیده خواب | |
مگر جاودان از من آموختند | که از موم خود خواب را دوختند | |
در آن رهگذرهای اندیشناک | پراکنده شد بر سرم مغز پاک | |
درآمد به من خوابی از جوش مغز | در آن خواب دیدم یکی باغ نغز | |
کز آن باغ رنگین رطب چیدمی | و زو دادمی هر که را دیدمی | |
رطب چین درآمد ز نوشینه خواب | دماغی پرآتش دهانی پرآب | |
برآورده مذن به اول قنوت | که سبحان حی الذی لایموت | |
برآمد زمن نالهی ناگهی | کز اندیشه پر گشتم از خود تهی | |
چو صبح سعادت برآمد پگاه | شدم زنده چون باد در صبحگاه | |
شب افروز شمعی برافروختم | وز اندیشه چون شمع میسوختم | |
دلم با زبان در سخن پروری | چو هاروت و زهره به افسونگری | |
که بی شغل چندین نباید نشست | دگر باره طرزی نو آرم بدست | |
نوائی غریب آورم در سرود | دهم جان پیشینگان را درود | |
برآرم چراغی ز پروانهای | درختی برآرایم از دانهای | |
که هر که افکند میوهای زان درخت | نشاننده را گوید ای نیک بخت | |
به شرطی که مشتی فرومایگان | ندزدند کالای همسایگان | |
گرفتم سرتیز هوشان منم | شهنشاه گوهر فروشان منم | |
همه خوشه چینند و من دانهکار | همه خانه پرداز و من خانهدار | |
برین چار سو چون نهم دستگاه | که ایمن نباشم ز دزدان راه | |
که دارد دکانی در این چار سو | که رخنه ندارد ز بسیار سو | |
چو دریا چرا ترسم از قطره دزد | که ابرم دهد بیش ازان دست مزد | |
اگر برفروزی چو مه صد چراغ | ز خورشید باشد برو نام داغ | |
شنیدم که رندی جگر تافته | درستی کهن داشت نو یافته | |
شنید از دبیران دینار سنج | که زر زر کشد در جهان گنج گنج | |
به بازار شد تا به زر زر کشد | به یک مغربی مغربی درکشد | |
به دکان گوهر فروشی رسید | که زر بیشتر زان به یک جا ندید | |
فرو ریخته زر یک انبان چست | قراضه قراضه درستا درست | |
به امید آن گنج دیوار بست | برانداخت دینار خود را ز دست | |
چو دینارش از دست پرواز کرد | سوی گنج صراف سر باز کرد | |
فروماند مرد از زر انگیختن | وز آن یک عدد درصد آمیختن | |
به زاری نمود از پی زر خروش | بنالید در مرد جوهر فروش | |
که از ملک دنیا به چندین درنگ | درستی زر آورده بودم به چنگ | |
شنیدم نه از زیرکی ز ابلهی | که زر زر کشد چون برابر نهی | |
به گنجینهی این دکان تاختم | زر خود برابر برانداختم | |
مگر گردد آن زر بدین ریخته | خود این زر بدان زر شد آمیخته | |
بخندید صراف آزاد مرد | وز آمیزش زر بدو قصه کرد | |
که بسیار ناید براندکی | یکی بر صد آید نه صد بر یکی | |
بران کس که شد دزد بنگاه من | بسست این مثل شحنهی راه من | |
بسا آسیا کوغریوان بود | چو بینند مزدور دیوان بود | |
ز دزدان مرا بس شد این دست مزد | که بر من نیارند زد بانگ دزد | |
سیاهان که تاراج ره میکنند | به دزدی جهان را سیه میکنند | |
به روز آتشی برنیارند گرم | که دارد همی دیده از دیده شرم | |
دبیران نگر تا بروز سپید | قلم چون تراشند از مشک بید | |
نهان مرا آشکارا برند | ز گنجه است اگر تا بخارا برند | |
نخرند کالا که پنهان بود | که کالای دزدیده ارزان بود | |
ولیکن چو غیب آشکارا شود | دل دوستان بی مدارا شود | |
اگر دزد برده ندارد نفیر | بود دزد خود شحنهی دزدگیر | |
به ارمن گذارم که خود روزگار | به هر نیک و بد باشد آموزگار | |
ترازوی گردون گردش بسیچ | نماند و نماند نسنجیده هیچ |